نگاهی به می اندیشم پس هستم دکارت | سرآغاز فلسفه‌ی مدرن

می اندیشم پس هستم

می اندیشم پس هستم جمله‌ای است که شاید بتوان آن را مشهورترین جمله‌ی تاریخ فلسفه – لااقل پس از «خود را بشناسِ» سقراط – دانست. همین جمله آغازگر فلسفه‌ی مدرن بود، آغازگر سوبژکتیویسمِ مدرن، آغازگر لیبرالیسمِ مدرن، آغازگر رهایی‌جستن از اندیشه‌ی جزمی قرون‌وسطایی. البته که هیچ چیزی به خودیِ خود و به تنهایی آغازگر و پایان‌دهنده‌ی هیچ جریانی از اندیشه یا سیاست یا اجتماع نیست و هر جریانی که روزی از مادر زاده به‌تدریج زاده شده و به‌تدریج هم از میان رفته است، اما به هر حال همین می اندیشم پس هستم دکارت و تبعاتی که دارد بود که توانست به‌نوعی به‌طور رسمی آغازگر فلسفه‌ی مدرن باشد – فلسفه‌ای که در اوایل قرن بیستم رفته‌رفته به زوال افتاد و در حال حاضر هم به اعتقاد برخی، از بین رفته است. در این نوشتار برای کسانی که تازه پای در جاده‌ی فلسفه گذاشته‌اند در باب می اندیشم پس هستم سخن خواهم گفت.

مقدمه‌ی بحث

می اندیشم پس هستم – یا کوژیتو ارگو سام [به لاتین Cogito Ergo Sum] – به نوعی در سه کتاب بزرگ و اصلی دکارت، یعنی کتاب‌های گفتار در روش، تأملات در فلسفه‌ی اولی و اصول فلسفه، آمده و این خود نشان از آن دارد که دکارت تأکید بسیار زیادی بر روی آن داشته است – که البته می‌توان گفت حق هم داشته، چرا که همین جمله و تحلیل‌ها و تبعات مربوط به آن است که توانسته نام دکارت را در چند قرن پس از خود-اش در فلسفه ماندگار و جاودان سازد و موجب شود که هر جا بحث از «فرد» شود دست‌آخر به نوعی، حتی غیرمستقیم، سخن از دکارت هم به میان آید.

می اندیشم پس هستم ابتدا در کتاب گفتار در روش آمده [1637]، سپس در کتاب تأملات در فلسفه‌ی اولی [1641] و دست‌آخر در کتاب اصول فلسفه، البته بحث اصلی در ارتباط با این قضیه در کتاب تأملات در فلسفه‌ی اولی صورت می‌گیرد. در ادامه مروری خواهم داشت بر می اندیشم پس هستم در کُتُبِ دکارت.

می اندیشم پس هستم در کتاب گفتار در روش

کتاب گفتار در روش، از نخستین کتاب‌های فلسفی غرب است که به زبان فارسی ترجمه شده. ترجمه‌ی این اثر، توسط مرحوم محمدعلی فروغی انجام گرفته و در حال حاضر می‌توان آن را به عنوان یکی از ضمایم کتاب «سیر فلسفه در اروپا» دید و مطالعه کرد. به هر صورت، بحثِ دکارت در مورد می اندیشم پس هستم در فصل چهارم این کتاب انجام می‌پذیرد.

در این فصل، دکارت در حال گفتنِ سابقه‌ی اندیشه‌اش است و آن هنگام که در باب این که نباید هیچ چیز مشکوکی را به ذهن راه دهد [مشکوک از بابت این که می‌توان به آن شک کرد]، به این نتیجه می‌رسد که:

… این قضیه‌ی می‌اندیشم پس هستم حقیقتی است چنان استوار و پابرجا که جمیع فرض‌های غریب و عجیبِ شکاکان هم نمی‌تواند آن را متزلزل کند. پس، معتقد شدم که بی‌تأمل می‌توانم آن را در فلسفه‌ای که در پی آن هستم اصل نخستین قرار دهم». [دکارت، گفتار در روش، فصل چهارم، برگردان محمدعلی فروغی، در سیر حکمت در اروپا، تهران، انتشارات نیلوفر، 1388]

در این فصل، دکارت اعتقاد دارد که همین که می‌تواند در باب چیزها، از موجودیت تا چیستی‌شان، شک کند نشان از آن دارد که او موجود است. دکارت از این امر نتیجه می‌گیرد که:

… اگر فکر از من برداشته شود، هرچند کلیه‌ی امور دیگر که به تصور من آمده حقیقت داشته باشد، هیچ دلیلی برای قائل‌شدن به وجود خودم نخواهم داشت. از این رو دانستم من جوهری هستم که ماهیت یا طبع او فقط فکر داشتن است، و هستی او محتاج به مکان و قائم به چیزی مادی نیست، و بنابراین، آن «من»، یعنی روح (نفس)، که به‌واسطه‌ی او آن‌چه هستم هستم، کاملاً از تن‌ام متمایز است، بلکه شناختن او از تن آسان‌تر است، و اگر هم تن نمی‌بود روح تماماً همان بود که هست». [همان]

در ادامه‌ی بحث، در باب این عبارات توضیح خواهم داد، اما اجازه دهید پیش از آن به مرور عبارات دکارت در کتاب‌های تأملات در فلسفه‌ی اولی و اصول فلسفه بپردازم.

می اندیشم پس هستم در تأملات در فلسفه‌ی اولی

تأملات در فلسفه‌ی اولی اصلی‌ترین کتاب دکارت است و از نقشی اساسی در تاریخ فلسفه برخوردار است. این کتاب دارای 6 تأمل است، تأملاتی که به ترتیب هستند و از شک آغاز می‌شوند و به حکم قاطع در باب جدایی ذهن و بدن می‌رسند. پیش‌تر در باب کتاب تأملات دکارت بحث کرده‌ام، برای مطالعه‌ی کامل در مورد کتاب تأملات دکارت می‌توانید روی لینک کلیک کنید: تأملات دکارت.

در تأمل اول، دکارت ابراز می‌دارد که در گذشته عقایدی را صحیح می‌دانسته و بعدها دریافته که آن عقاید صحیح نیستند. از همین رو «… باید یک بار برای همیشه در زندگی تصمیمی قاطع بگیرم که خود را از قید تمامی آرایی که پیش از آن پذیرفته بودم وارهانم». [دکارت، تأملات، برگردان احمد احمدی، تهران، نشر سمت، 1391، ص 29]

این‌سان است که دکارت تصمیم می‌گیرد در هرآن‌چه که قابل شک است شک کند. او از همین رو شک می‌کند در باب وجود دنیای خارج، در باب وجود بدن‌اش و بسیاری موارد دیگر. از کجا که شیطانی خبیث وجود نداشته باشد که موجب شود دو به علاوه‌ی دو برابر با چهار شود و این در حالی باشد که دو به علاوه‌ی دو برابر پنج باشد؟ از کجا که دکارت اصلاً خواب نباشد؟ مگر در خواب چیزهایی را نمی‌بینیم و حس نمی‌کنیم و وقتی بیدار می‌شویم می‌بینیم همه‌اش توهم بوده و واقعیت نداشته؟ چنین می‌شود که دکارت با شک در باب همه‌چیز، تأمل نخست را به اتمام می‌رساند و پای در تأمل دوم می‌گذارد.

در آغاز تأمل دوم، دکارت بر این عقیده است که با توجه به شک در باب همه‌چیز و نبودن عقیده‌ای یقینی، می‌بایست به دنبال نقطه‌ای باشد تا بتواند بر آن تکیه کند و از شکاکیت برهد. او این نقطه را نقطه‌ی ارشمیدسی می‌نامد و می‌گوید:

ارشمیدس، برای این که بتواند کره‌ی خاکی را از جا برکند و به مکان دیگر منتقل کند، تنها خواستار یک نقطه‌ی ثابت و ساکن بود؛ من هم اگر بحث یاری کند و تنها به یک امر یقینی و تردیدناپذیر دست یابم، حق دارم امیدهایی بس والا داشته باشم. [پیشین، ص 36]

این‌گونه است که دکارت درصدد یافتن اصلی یقینی، اصلی که نتوان در آن شک کرد، برمی‌آید و به این ترتیب به همان عبارت مورد بحث‌مان، یعنی می اندیشم پس هستم، می‌رسد. او البته در کتاب تأملات در فلسفه‌ی اولی، دقیقاً این عبارت را به کار نمی‌برد بلکه می‌گوید:

اگر من درباره‌ی چیزی اطمینان یافته باشم [یا صرفاً درباره‌ی چیزی اندیشیده باشم] بی‌‌گمان خودم می‌بایست وجود داشته باشم. … بعد از امعان نظر کامل در تمام امور و بررسی دقیق آن‌ها سرانجام باید به این نتیجه‌ی معین رسید [و یقین کرد] که این قضیه‌ی «من هستم»، «من وجود دارم»، هر بار که آن را بر زبان آورم یا در ذهن تصور کنم، بالضروره صادق است. [پیشین، صص 37-38]

می اندیشم پس هستم در کتاب اصول فلسفه

حال که به همراه یکدیگر مروری بر این عبارت در کتاب‌های گفتار در روش و تأملات داشتیم، نوبت به آن رسیده که عبارات دکارت در کتاب اصول فلسفه را در باب این عبارت بازگو کنم. دکارت چند سال پس از تأملات، کتابی دیگر با عنوان اصول فلسفه منتشر ساخت و در یکی از بندهای آن دقیقاً به عبارت می اندیشم هستم اشاره کرد:

گرچه ما بدین‌سان همه‌ی آن‌چه را که می‌توان درباره‌اش شک کرد، رد کنیم و حتی باطل می‌انگاریم؛ و به آسانی می‌پنداریم که نه خدایی وجود دارد نه آسمانی و نه زمینی؛ و یا حتی کالبدی برای وجود خود ما؛ اما هرگز نمی‌توان شک کرد و آن این که ما در حال شک‌کردن در حقیقت همه‌ی این امور، وجود داریم زیرا نمی‌توان از تصدیق این حقیقت خودداری کرد که اندیشه‌ای که در حال شک‌کردن است، به‌رغم همه‌ی شبهات عجیب و غریب، به‌راستی وجود دارد؛ پس چاره‌ای جز این نتیجه‌گیری نیست که: من می‌اندیشم پس هستم نخستین اندیشه‌ای است که از راه شک علمی می‌توان به آن رسید. [دکارت، اصول فلسفه، اصل 7 از بخش اول، برگردان منوچهر صانعی دره‌بیدی، تهران، انتشارات المهدی، 1376]

می اندیشم پس هستم

شرح می اندیشم پس هستم

در هر سه روایت از سه کتاب دکارت، شاهد یک داستان هستیم. داستان مورد نظر از این قرار است که دکارت بر این نظر است که باید بر هر آن چه که می‌توان شک کرد، شک کرد؛ و همچنین هرآن‌چه که می‌توان در باب‌اش شک کرد، سزاوار آن که بتوانیم آن را در ساختمان اندیشه‌‌مان به کار بریم نیست. ازهمین روست که به دنبال اصلی یقینی که «نتوان در آن شک کرد» برمی‌آید و اصل یقینی مدنظر- اش همین می اندیشم پس هستم است. این اصل، اصلی است که دکارت گمان می‌کند بدون هیچ‌گونه پیش‌پنداشته‌ای اندیشه‌های‌اش را روی آن سوار کرده  و بنابراین کلیت اندیشه‌اش خالی از پیش‌پنداشته‌ی نامستدل است! من با این فرض دکارت موافق نیستم، چنانکه چه در همان دوران و چه در دوران‌های بعد بسیاری موافق نبودند، اما واقعیت این است که در این نوشتار نمی‌خواهم به نقد می اندیشم پس هستم بپردازم بل صرفاً خواهان شرح و تفسیر این قضیه‌ی مهم برای افرادی که تازه وارد دنیای فلسفه شده‌اند هستم.

دکارت با طرح عبارت می اندیشم پس هستم به زعم خود به آن نقطه‌ی ارشمیدسی رسیده و توانسته اصلی یقینی بیابد. از همین رو، در کتاب تأملات پس از یافتن این اصل درصدد برمی‌آید که به بسیاری اندیشه‌های دیگر هم برسد و رها شود از شکاکیت در باب هستی و چیستی امور. اما پس از یافتن این اصل، دکارت از خود می‌پرسد که در عبارت می اندیشم پس هستم چه چیز وجود دارد که توانسته کاری به این عبارت کند که دکارت و البته هیچ کسِ دیگر نتواند در آن شک کند؟ پاسخ دکارت این است که می اندیشم پس هستم دارای دو ویژگی منحصر به فرد است، ویژگی‌هایی که هر عبارت و هر اندیشه‌ای از آن برخوردار باشد، لاجرم و بالضروره صادق است: «وضوح» و «تمایز». همین امر موجب می‌شود که دکارت به این نتیجه برسد که «… هرچیزی را که با وضوح و تمایز کامل ادراک کنم، حقیقت دارد». [پیشین، ص 51].

وضوح یک چیز نزد دکارت، آن‌گونه که در کتاب اصول فلسفه می‌گوید، این است که آن چیز نزد ذهن، دقیق و حاضر و واضح باشد، و متمایز نزد او یعنی اولاً دقیق‌بودن و ثانیاً جدا بودن ادراک از سایر ادراکات. [اصول فلسفه، بخش اول، اصل 45]

این‌چنین، دکارت با معیار وضوح و تمایز، به بررسی عبارات و ادراکات مختلف برمی‌آید تا بتواند به یقین‌های بیش‌تری دست یابد. نکته‌ی دیگری که باید در ارتباط با می اندیشم پس هستم به آن اشاره کنم این است که انتقاد رایجی که از همان زمان تا کنون به دکارت در باب این عبارت وارد می‌شود وارد نیست و آن انتقاد این است که دکارت اثبات نکرده بود که استدلال قیاسی صحیح است که حالا آمده با استفاده از استدلال قیاسی به این فضیه رسیده. حقیقت این است که دکارت در کتاب «پاسخ به اعتراضات» که در همان زمان منتشر ساخت گفت که از طریق استدلال قیاسی به این قضیه نرسیده بل از طریق «شهود عقلی» بدان رسیده است. البته دکارت در جای‌جای آثار-اش اهمیتی بسیار به آن‌چه که خود نام «نور فطرت عقل» بدان می‌دهد قائل است. 

تبعات می اندیشم پس هستم

می‌اندیشم پس هستم، همانطور که خود دکارت در کتاب‌های گفتار در روش و تأملات می‌گوید، دلالت دارد بر پیشی‌گرفتن اندیشه بر هستی. در واقع از نگاه دکارت، اندیشیدن از دل هستن برنمی‌آید بل این هستن است که از دل اندیشیدن برمی‌آید. این نکته‌ای دیگر را پیش می‌کشد و آن بی‌نیازی اندیشه به وجود است و این همان جایی ست که شک در باب وجود جهان و وجود بدن آغاز می‌گردد، همان جایی که سوژه تولد می‌یابد، سوژه‌ای که تا پایان قرن نوزدهم، بدون آن که تردیدی اساسی در آن صورت گیرد، زندگی کرد اما در اواخر قرن نوزدهم، با نقدهای مارکس و نیچه، و بعدها فروید و هایدگر و فوکو و دریدا و امثالهم، تا حدودی زخمی شد – اگر نگویم زندگی‌اش به اتمام رسید.

همین سوژه‌محوری، همین رها شدن سوژه از جهان، همین نشستن دکارت در کنار بخاری و اثبات هستن‌اش از راه اندیشیدن‌اش، فارغ از جهان، فارغ از موجودیت دیگران، راه را برای سولیپسیسم [= خودتنها انگاری] و البته فردگرایی باز کرد و پس از آن بود که با پیش‌فرض‌گرفتن سوژه‌ی فردی توسط جان لاک، لیبرالیسم سیاسی آغاز گردید و تحول‌هایی را تجربه کرد و به لیبرالیسم امروزی رسید.

می اندیشم پس هستم موجب ایده‌آلیسم هم شد، جریان فکری‌ای که دلالت دارد بر وجود ذهن و عدم وجود اشیای مادی. به همین سبب است که پس از دکارت، برکلی و هیوم و کانت و فیشته و هگل و شوپنهاور و امثالهم، که به نوعی به ایده‌آلیسم و پدیدارگرایی باور دارند، می‌آیند.

نکته‌ی دیگر آن که همین می اندیشم پس هستم است که راه را برای باورِ دکارت به دوالیسم [= دوگانه‌انگاری]، یعنی اعتقاد به جدا بودن ذهن و بدن می‌رساند.

سخن آخر

نمی‌خواهم بحث را طولانی کنم، وگرنه سخن بسیار می‌توان در باب می اندیشم پس هستم گفت. پس از دکارت، تا پایان قرن نوزدهم، بسیاری از فلاسفه، به هر طریقی، و البته از روش‌های مختلف، این سوژه‌ی دکارتی را فرض گرفتند و عقاید گوناگون ابراز داشتند؛ اما نیچه بود که صریحاً در باب این سوژه‌ی دکارتی شک کرد و آن را به چالش کشید. نقد نیچه از سوژه‌ی دکارتی، آغازگر نقدهایی بود که در قرن بیستم بر این سوژه وارد آمدند که مهم‌ترین‌شان نقد هایدگر بر سوژه است. هایدگر با «دازاین» نامیدن انسان، سوژه را از کار انداخت. از نگاه هایدگر، انسان یا همان دازاین، موجودی در جهان است و اصلاً یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های‌اش همین «در – جهان – بودن» است. موجودی که در جهان است، چگونه می‌تواند از جهان فراتر رود و آن را از بالا و از نظرگاهی دیگر بنگرد و حتی در موجودیت جهان شک کند و درصدد اثبات‌اش برآید؟

فروید و لکان و بسیاری دیگر از فلاسفه‌ی پست‌مدرن هم با تأکید بر ناخودآگاه انسان و برخی موارد دیگر به جنگ با سوژه‌ی دکارتی رفتند که البته بحث در باب عقاید آن‌ها در حوصله‌ی این نوشتار نیست.