فلسفه سارتر | مروری مختصر بر اگزیستانسیالیسم سارتر برای نوآموزان

فلسفه سارتر

بحث کامل در باب فلسفه سارتر در یک نوشتار اینترنتی محال است، حتی در یک کتاب چندصد صفحه‌ای هم از دشوارترین کارهاست؛ اما من در این نوشتار اولاً صرفاً بر روی بحث سارتر در باب اگزیستانسیالیسم تمرکز دارم  و نه بسیاری دیگر از بحث‌های اندیشه‌ی سارتر – از مارکسیسم گرفته تا تعهد سیاسی، و ثانیاً این نوشتار برای کسانی است که چیز زیادی از سارتر نمی‌دانند، بنابراین سعی‌ام برآن است که خیلی کوتاه و خیلی ساده صحبت کنم، با امید این که فلسفه سارتر بیش از حد سطحی نشود.

فلسفه سارتر

مقدمه‌ای در باب بحث

از بیوگرافی سارتر چیزی نمی‌گویم، برای دانستن در باب زندگی سارتر می‌توانید روی لینک کلیک کنید: بیوگرافی سارتر، اما یک سری نکته وجود دارند  که بهتر است ابتدا به آن‌ها اشاره داشته باشم. فلسفه سارتر در حال حاضر آن رونق پیشین را ندارد و این به سبب آن است که اولاً در فلسفه‌ی انگلیسی‌زبان به او نه همچون یک فیلسوف بل همچون یک ادیب نگریسته می‌شود و در فلسفه‌ی اروپایی یا همان قاره‌ای هم چون بحث زبان و ناخودآگاه مطرح است و سارتر نه بحثی در باب زبان دارد و نه به ناخودآگاه انسان وقعی می‌نهد، چندان مورد توجه نیست. بسیاری از فلاسفه‌ی قاره‌ای، او را یکی از آخرین فیلسوفان سنتی اروپایی می‌دانند. البته این نکته را هم بگویم که در دنیای انگلیسی‌زبان، در سال‌های اخیر، به سبب برخی بحث‌های سارتر در باب آگاهی یا ذهن رویکردهای مثبتی به فلسفه‌ی او صورت گرفته.

به هر صورت، فلسفه سارتر به صورت رسمی با آشنایی سارتر با پدیدارشناسی هوسرل آغاز می‌گردد. می‌گویند روزی او همراه با ریمون آرون – دوست‌اش – و دوبوار در کافه بوده و بحث به جایی رفته که آرون به سارتر خبر داده که شخصی در آلمان فلسفه‌ای جدید با نام پدیدارشناسی بنیان نهاده که بسیاری از مباحث آن بسیار منطبق اند با دغدغه‌های سارتر. این‌گونه می‌شود که سارتر کتابی از لویناس در باب پدیدارشناسی می‌خرد و آن را می‌خواند و بسیار به پدیدارشناسی علاقه‌مند می‌شود و حتی این امر موجب می‌گردد که او بار را ببندد و فرانسه را به مقصد آلمان ترک گوید تا بتواند مدتی در باب پدیدارشناسی مطالعه کند.

فلسفه سارتر

آن زمان است که غرق پدیدارشناسی می‎شود و یکی از نخستین رسالات فلسفی‌اش را با نام “استعلاء خویشتن” می‌نگارد و پس از آن بحث اصلی‌اش در باب پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم را با نگاشتن رمان “تهوع” و کتاب سترگ “هستی و نیستی” پیش می‌برد و پس از آن در طی دهه‌های متمادی به‌‎مثابه‌ی پرچمدار اگزیستانسیالیسم شناخته می‌شود – البته در این بین نمی‌توان و نباید بر روی نقش اساسی کتاب “اگزیستانسیالیسم و اومانیسم” در عمومی‌شدن فلسفه سارتر و افزایش اقبال عامه‌ی مردم به اندیشه‌های این مرد تأکید نکرد.

فلسفه سارتر

پدیدارشناسی سارتر – تهی‌بودن آگاهی

اس و اساس تأثیر هوسرل بر سارتر را می‌توان روی‌آورندگی یا همان حیث التفاتی [Intention] دانست که البته خود هوسرل هم این قضیه را از برنتانو پذیرفته است. روی‌آورندگی یا حیف التفاتی یعنی آن که آگاهی هیچ‌زمان خالی از متعلق نیست. به عبارت دیگر، آگاهی همواره آگاهی از چیزی است. هیچ آگاهی‌ای نیست که هست باشد ولی از چیزی بیرونی آگاه نباشد. کار آگاهی این است که آگاه باشد، آن هم از چیزی. همین تأکید بر روی «از» است که می‌توان آن را اس و اساس حیث التفاتی دانست.

هوسرل در بحث‌های‌اش در باب پدیدارشناسی مباحث بسیاری را مورد بحث قرار می‌دهد، مباحثی که البته در برخی کتاب‌های او با برخی دیگر متفاوت اند و از همین روست که عده‌ای می‌گویند هوسرل ابتدا هیومی و دکارتی است، سپس کانتی می‌شود و بعدها به هگل روی می‌آورد. اما اندیشه‌ای در اندیشه‌های هوسرل وجود دارد که سارترِ جوان، آن هنگام که در حال نگاشتن رساله‌ی «استعلاء خود» است، از درِ مخالفت با آن درمی‌آید و بعدها همین مخالفت سارتر با این اندیشه راه می‌یابد به کتاب اصلی او با نام هستی و نیستی و خلاصه سارتر آن اگزیستانسیالیستی می‌شود که امروزه او را با آن می‌شناسند. هوسرل در بحث‌های‌اش بر یک «خود استعلایی» که درون آگاهی قرار دارد تأکید می‌‎کند و این‌سان راه را باز می‌کند برای ماهیت‌باوری  در باب «خود» انسان.

اما سارتر بر این نکته تأکید داشت که خود هم همچون سایر متعلقات آگاهی، یک ابژه است. ما به خود به‌سان یک ابژه می‌نگریم، ابژه‌ای که همچون سایر ابژه‌ها درون آگاهی انسان «نیست». از نگاه سارتر، اصلاً هیچ ابژه‌ای وارد آگاهی نمی‌شود و این‌گونه نیست که ادراکِ چیزها برابر باشد با ورود چیزها به آگاهی انسان. آگاهی اصلاً مگر درون دارد که چیزها یا همان ابژه‌ها وارد آن شوند؟ جنس آگاهی و جنس متعلقات آگاهی یکی نیست و همین امر است که موجب می‌شود چیزها نتوانند وارد آگاهی شوند.

همانطور که گفتم، این که سارتر تأکید داشت بر هم‌جنس‌نبودن آگاهی و ابژه‌ها و نتیجه می‌گرفت که ابژه‌ها راه به درون آگاهی نمی‌یابند، واکنشی بود به بحث‌های هوسرل  در این باب. از نگاه هوسرل، ما می‌باید برای شناخت متعلقات آگاهی، همه‌ی دانسته‌های ذهنی‌مان را اپوخه کنیم، یا در پرانتز قرار دهیم، یعنی کنار گذاریم، و آن‌گاه به چیزها رو کنیم. از نگاه او در چنین شرایطی، آن ابژه‌هایی که به آن‌ها می‌نگریم، یا در واقع آگاهی‌مان به‌شان التفات دارد، محتوای آگاهی‌مان اند. این‌سان است که هوسرل به فرض یک «خود استعلایی» کشانده می‌گردد، اما با این حال سارتر در «استعلاء خویشتن»، چنان‌که در بالا هم گفتم، از در مخالفت با این فرض درمی‌آید و بر این اندیشه می‌رود که آگاهی ما یا همان ذهن ما تهی است، محتوایی ندارد و بنابراین خویشتن یا همان خود در آگاهی نیست، بلکه بیرون از آگاهی است.

از نگاه سارترِ جوان این که خود را درون آگاهی یا همان ذهن بدانیم، معنای‌اش این است که خود ماهیت دارد، و چون ماهیت دارد آزاد نیست – اما اگر آن‌گونه که سارتر می‌گوید خود بیرون از آگاهی یا ذهن باشد هر آن ساخته می‌شود و دگرگون می‌گردد. خود انسان در زندگی است که ساخته می‌شود و اینگونه می‌شود که آگاهی را نیستی می‌داند و بعدها بر همین اساس کتاب هستی و نیستی را می‌نویسد.

اگزیستانسیالیسم سارتر

امکانی‌بودن چیزها در فلسفه سارتر

چرا موجودات به جای آن که نباشند هستند؟ این پرسشی است که عمدتاً آن را به لایب‌نیتس نسبت می‌دهند و پس از او نیز، لااقل به شکل عیان، هایدگر و ویتگنشتاین نیز آن را مطرح کردند. هر پاسخ قاطعی به این پرسش می‌تواند نشان دهد که چیزها می‌باید می‌بودند، اما سارتر بر این نظر بود که هستی چیزها هیچ دلیلی ندارد. هرآن چیزی که هست خیلی راحت می‌شد که نباشد و این یعنی صرف هستنِ چیزها ضروری نیست، بل امکانی است – چیزی که سارتر آن را Contingence می‌نامد. همین امر است که در رمان تهوع موجب می‌گردد که شخصیت اول داستان، یعنی روکانتَن، از زیادی‌بودنِ چیزها تهوع بگیرد. او به اطراف‌اش نگاه می‌کند و می‌بینید که هرآن‌چه که هست دلیلی برای هستن‌اش نیست، می‌شد نباشد و از این رو چرا هست؟ هستن یک چیز یا یک ماجرا آن‌هنگام می‌تواند چندان موجب آزار نگردد که آن را ضروری انگاریم، اما آن‌هنگام که به هستنِ آن چیز یا رویداد به نحوی بنگریم که گویی می‌توانست نباشد آن‌گاه آن را زیادی می‌بینیم. این‌سان است که روکانتن در جهانی از زیادی‌ها می‌زید، در جهانی از پوچی – چراکه هستیِ بی‌دلیل چیزها یعنی پوچی آن‌ها، البته از نگاه روکانتن.

آگاهی تأملی و پیشاتأملی در فلسفه سارتر

به کتاب هستی و نیستی بیاییم، به قلب اگزیستانسیالیسم سارتر. او در این کتاب سترگ، که عنوان پرفروش‌ترین کتاب فلسفی در فرانسه در سده‌ی بیستم را از آنِ خود کرد، به تحلیل آگاهی و ارتباط آن با چیزها برمی‌آید و دست‌آخر به نتیجه‌ی نیهلیستی خود، یعنی آن که «انسان شور و اشتیاقی بیهوده است» می‌رسد.

در هستی و نیستی باری دیگر سارتر بر آگاه‌بودن انسان تأکید دارد و حتی می‌گوید که انسان را مفری از آگاه‌بودن نیست. آن‌هنگام که انسان به خود می‌نگرد، آن‌هنگام که به کارهایی که انجام می‌دهد می‌نگرد و رفتارهای‌اش را مدنظر دارد، آگاه است یا در واقع خودآگاه است و این همان آگاهی تأملی است، یعنی آگاه است از رفتارهای خود، از آگاهی خود؛ اما جز این نوعی آگاهی دیگر یا در واقع خودآگاهی دیگر هم وجود دارد، خودآگاهی پیشاتأملی یا ضمنی [Pre-Reflective]. این یعنی در زمان‌هایی که ما به طور صریح و دقیق به خویشتن آگاهی نداریم، یعنی از خودآگاهی برخوردار نیستیم، باز از نوعی خودآگاهی غیرصریح برخوردار هستیم. بر طبق مثال سارتر، اگر من در حال شمارش سیگارها باشم، آگاهی من به سیگارها راجع است، چراکه آگاهی همواره آگاهی از چیزی است، اما اگر در همان زمان کسی از من بپرسد در حال انجامِ چه کاری هستی، فوری پاسخ می‌دهم که دارم سیگارها را می‌شمارم. چه کسی می‌شمارد؟ من. این یعنی درعین‌‌آن‌که در حال شمردن چیزها هستم و آگاهی‌ام راجع است به آن‌ها، یک آگاهی ضمنی هم از خودم دارم.

فلسفه سارتر

برای- خویشتن – بودن و در – خویشتن – بودن

یک تقسیم‌بندی مشهور در کتاب هستی و نیستی سارتر وجود دارد میان انسان و چیزها. در این کتاب انسان به‌مثابه‌ی یک موجود «برای – خویشتن – بودن» معرفی می‌گردد و چیزها به عنوان موجوداتی «در – خویشتن – بودن» که البته سارتر پس از این معرفی اولیه هر دوی آن‌ها را در طی بحث به اختصار برای خویشتن و در خویشتن می‌خوانَد. چیزها صلب اند، ماهیت دارند، آزاد نیستند و از هستی‌شان خبر ندارند، از این رو در خویشتن اند. هستندگانِ در خویشتن، عملاً «نفی» در کارشان نیست. آن‌ها متعین اند.

اما انسان در فلسفه سارتر به‌مثابه‌ی موجود برای خویشتن، آگاه است، ماهیت ندارد، از هستی‌اش خبر دارد و آن را به پرسش می‌گیرد، «نفی» می‌کند و اصلاً «نیستی» را وارد جهان می‌کند – او نیستی است. نیستی‌بودن انسان و هستی‌بودن هستندگان غیرانسان است که عنوان کتاب سارتر را ساخته است. انسان نیستی است، یعنی خودی واحد و ثابت ندارد، بل هر آن با کنش‌های‌اش درصدد ساختن خویش است، اما هیچ‌زمان تمام نمی‌شود و این دقیقاً همان آزادی انسانی است. موجودِ برای خویشتن توانایی پرسش‌گری دارد، او نفی می‌کند بسیاری چیزها را و همین خود می‌تواند یادآور آزادی او باشد. انسان طرح می‌اندازد و مداکم طرح می‌اندازد، او در میان گزینه‌های بسیار انتخاب می‌کند و به پیش می‌رود. تا زمانی که در جهان است طرح می‌اندازد و این طرح‌انداختن انسان را پایانی نیست. انسان متعالی یا استعلایی یا همان ترانساندانس است، البته نه به‌معنای دکارتی – کانتیِ آن، بل یعنی آن است که نیست، پیش می‌رود و هرآن با کنش‌های‌اش، با طرح‌اندازی‌های‌اش، در پی ساختن خویش است، هرچند که هیچ زمان توانایی آن که خویشتن را تمام و کمال بسازد در او پدیدار نمی‌شود، چراکه همواره نیستی است و «هست» نمی‌تواند شد.

ضمناً انسان است که به  موجود «در خویشتن» معنا می‌دهد. یک موجود در خویشتن صرفاً هست و هیچ معنایی ندارد، این انسان است که از طرق مختلف درصدد معنادهی به در خویشتن برمی‌آید.

انسان به‌مثابه‌ی موجودی آزاد

بازگردیم به انسان یا همان برای خویشتن. انسان یا برای خویشتن آزاد است و همانطور که گفتم مدام طرح می‌اندازد و به پیش می‌رود و به قول سارتر اصلاً «محکوم به آزادی است». انسان صرفاً در یک حالت آزاد نیست و آن هم آزاد است که آزاد نباشد. آزاد بودن انسان یعنی انتخاب‌کردن از میان بدیل‌های بسیار. البته که گاه این بدیل‌ها از “بسیار” بودن خارج می‌شوند و کاهش می‌یابند، اما هیچ‌زمان به “صفر” نمی‌رسند و هیچ زمان نیست که انسان نتواند انتخاب کند. در واقع آزادی با قدرت تفاوت دارد. گاه بدیل‌ها بسیار اند و می‌توان قدرت داشت و گاه اندک اند و قدرت کمتری هست، اما آزادی همچنان هست و هیچ زمان نیست که نباشد.

اگزیستانسیالیسم سارتر

Facticity  

 اما آزادی انسان به‌معنای آن نیست که او از جهان فارغ است. سارتر در هستی و نیستی با مفهوم «در- جهان – بودن» هایدگر موافق است و انسان و چیزها را همه با هم در یک جهان می‌انگارد. اصلاً آگاهی انسان موجب می‌شود که انسان موجودی در جهان باشد، چراکه آگاهی همواره آگاهی از چیزی است، از چیزی که در جهان است و بنابراین رابطه‌ای میان چیزهای جهان و آگاهی انسان وجود دارد و هر دو در جهان هستند و با یکدیگر مرتبط اند. همین در جهان بودن انسان موجب می‌شوند که سارتر به مفهوم Facticity روی آورد.

Facticity  را در فارسی به «واقع‌بودگی» ترجمه کرده‌اند. این عبارت در فلسفه سارتر نشان‌گر واقعیتِ ازپیش‌بوده است و ارتباطی مستقیم با بحث سارتر در باب «وضعیت» دارد. این که من در ایران به دنیا می‌آیم، مرد هستم، قامتی برابر با 1.87 متر دارم، وضعیت مالی خانواده‌ام متوسط بوده، قیافه‌ای زیبا ندارم و مسائل این قبیل مواردی اند که من به آن‌ها پرتاب می‌شوم،Facticity  هستند. بنابراین سارتر در بحث‌اش در این باب نشان می‌دهد که همچون دکارت انسان را موجودی فارغ از جهان نمی‌انگارد، اما با این حال این موارد موجب نمی‌گردند که انسان دست‌وپای‌اش بسته شود و کارهای‌اش را با ضرورت انجام دهد. این‌ها مانعی برای آزادی انسان نیستند، سهل است، انسان می‌تواند بر آن‌ها بشورد. قدرت آزادی انسان در این است که اصلاً برچیزهای ازپیش‌بوده، بر واقع‌بودگی یا همان Facticity بشورد و عصیان کند.

مسئولیتِ ناشی از آزادی

به هر صورت انسان از نظرگاه سارتر و در فلسفه سارتر موجودی آزاد است که البته این آزادی تبعاتی برای او دارد. یکی از تبعات آزادی، مسئولیت است و البته این باری ست گران و سنگین. سارتر نه تنها فرد انسان را در برابر خود مسئول می‌داند، بل او را در برابر دیگران و جهان هم مسئول می‌داند. از نگاه سارتر، انسان با انتخاب‌های‌اش ارزش‌آفرینی می‌کند. اگر انسان در وضعیتی باشد و فلان انتخاب را کند به معنای آن است که ای مردم جهان، اگر شما هم در وضعیت من بودید، باید همین انتخاب را داشته باشید و این یعنی بار مضاعف بر روی انسان – چرا که هم بار تصمیم‌گیری برای اعمال خود و بردوش‌گرفتن مسئولیت تبعات تصمیمات خود را باید داشته باشد و هم آن که به دیگران نشان دهد که در چه شرایطی باید چه تصمیماتی بگیرند.

همین مسئولیتِ ناشی از آزادی موجب بروز وضعیتی در انسان می‌شود که سارتر آن را اضطراب می‌نامد و از همین روست که انسان‌ها دوست داشتند و البته دارند که موجوداتی آزاد نباشند، بل موجوداتی باشند ازپیش‌تعیین‌شده. با چنین‌فرض‌کردن، انسان می‌تواند رهایی یابد از اضطرابی که از مسئولیتِ ناشی از آزادی می‌زاید، ناشی از ارزش‌گذاری.

در واقع انسان دوست داشت و دارد که عذری داشته باشد و بتواند همواره به آن تأسی جوید تا رها گردد از اضطراب. فی‌المثل انسان دوست داشت که اگر از او می‌پرسیدی که چرا فلان کار را انجام دادی، پاسخ دهد که من نبودم بل جبر بود که مرا به انجام فلان کار مجبور ساخت. یا مثلاً بسیاری از انسان‌ها خیلی راحت از «طبیعت انسان» سخن می‌گویند و از این طریق بسیاری از کارهای آزادانه‌شان را اینگونه توجیه می‌کنند. این بحث ما را به یکی از کلیدی‌ترین بحث‌ها در فلسفه سارتر می‌اندازد: Mauvaise foi.

سارتر

Mauvaise foi

Mauvaise foi در فلسفه سارتر مهم است و در معنایی کلی و البته تا حدی بی‌پیرایه نفی مسئولیت توسط خود انسان است. این واژه را در انگلیسی به Bad Faith ترجمه‌کرده‌اند که معنای تحت‌اللفظی آن به فارسی می‌شود ایمان بد، ولی در کل می‌توان آن را خودفریبی دانست، یا دروغگویی به خود. واژگان زیادی برابر آن در فارسی نهاده‌اند، از جمله باور نادرست، دورویی، ریاکاری، ناراستی، بی‌صداقتی و .. ، اما در کل این واژه در فلسفه سارتر یعنی این که من به‌عنوان یک انسان که می‌دانم موجودی آزاد هستم و هیچ قابل انکار هم نیست که موجودی آزاد هستم، در برخی شرایط یا همیشه برآن شوم که انکار کنم که آزاد ام. سارتر Mauvaise foi را در معنایی کلی به همین منوال به کار می‌گیرد، اما مثال‌هایی که می‌زند نشان می‌دهند که این قضیه، که به نوعی دروغگویی به خود است، می‌تواند اشکال گوناگون به خود گیرد.

یک مثال، زنی را نشان می‌دهند که برای نخستین بار در کافه با مردی در حال صحبت است و این صحبت در واقع سرآغاز رابطه‌شان است. در این نخستین دیدار، مرد سعی دارد به زن همچون یک ابژه‌ی جنسی بنگرد، مثلاً با گرفتن دستِ او و نوازش‌کردن آن. زن می‌فهمد که مرد در حال انجام این کار است و البته از این کار راضی نیست، شاید به‌سبب آن که نخستین دیدارشان است و نمی‌خواهد در نخستین دیدار بحثی یا حتی فکری از رابطه‌ی جنسی باشد، اما درعین‌حال نمی‌خواهد با اعتراض به مرد در نخستین دیدار کاری کند که رابطه دچار خدشه شود و اصلاً از همین ابتدا شکل نگیرد. او در وضعیتی قرار گرفته که می‌بایست با آزادی خود در «وضعیت»ی که در آن است تصمیم بگیرد، اما او این کار را نمی‌کند بلکه گویی رفتار می‌کند که انگار جسمی ندارد و مرد هم هیچ دستِ او را نگرفته. سارتر می‌گوید در این وضعیت زن به ایمان بد یا همان Mauvaise foi دچار می‌شود – اما چرا؟ چون خود را فارغ می‌کند از وضعیتی که در آن قرار دارد، او رها می‌شود از وضعیت‌اش و این یعنی خودفریبی. انسان همیشه در وضعیتی قرار دارد و بایستی آزادانه تصمیم بگیرد.

مثال دیگر سارتر، پیشخدمتی است که در همان کافه است. این پیشخدمت طوری رفتار می‌کند که انگار یک پیشخدمتِ صرف است. کاری با آن‌هایی که در کافه هستند ندارد و صرفاً وظایف پیشخدمتان را انجام می‌دهد. او کاملاً در نقش‌اش فرو رفته، توگویی پیشخدمت به دنیا آمده تا پیشخدمت زندگی کند و پیشخدمت بمیرد. این یعنی قائل‌شدن به ذات برای خود و این یعنی نفی آزادی انسان و یعنی همان Mauvaise foi. پیشخدمت به ماشینی تبدیل شده که باید پیشخدمت‌بازی درآورد، باید نقش پیشخدمت بازی کند، آن هم به تمام و کمال.

سارتر البته مثالی در باب یک زن هم‌جنس‌گرا هم می‌زند که من آن را به دلایلی در اینجا نمی‌آورم، هرچند می‌توانست به بحث کمک کند.

فارغ از کتاب هستی ونیستی، سارتر در اگزیستانسیالیسم و اومانیسم هم یک مثال برای Mauvaise foi می‌آورد و آن مثال این است که یک شخص مدام دروغ می‌گوید و با خود می‌گوید که با دروغ‌گفتن من همه‌ی انسان‌ها که دروغ نمی‌گویند. این یعنی  Mauvaise foi و در واقع در اصل نه به معنای نفی آزادی بل به معنای “نفی مسئولیت” است و نفی آزادی در Mauvaise foi صرفاً یکی از طرق نفی مسئولیت است.

در کل Mauvaise foi یعنی انکار مسئولیت انسان توسط خود انسان از طریق‌های مختلف.

فلسفه سارتر

اگزیستانسیالیسم سارتر

بحث‌های زیادی در هستی و نیستی وجود دارند، خصوصاً در باب هستی‌برای‌دیگران و نگاه دیگری، اما این نوشتار قرار است صرفاً برای کسانی باشد که می‌خواهند تازه با فلسفه سارتر آشنا شوند و من نه قصد طولانی‌کردن این نوشتار را دارم و نه قصد سخت‌ترکردن آن را. همین نکته را بگویم که اگزیستانسیالیسم سارتر یعنی انسان آزاد است و آزادی او نیز برای‌اش مسئولیت‌آور است و مسئولیت نیز برای‌اش اضطراب به همراه می‌آورد. انسان نباید برای رهایی از اضطراب، درصدد برآید که از طرق مختلف به نوعی به خود دروغ بگوید و کاری کند که به طور نادرست بر این باور رَوَد که آزاد نیست. انسان آزاد است و مسئولیت دارد. هر کاری که انجام می‌دهد تعیین ارزشی برای خود و دیگران است. انسان در اگزیستانسیالیسم سارتر مسئول است و متعهد. نمی‌تواند گوشه‌ای بنشیند و فارغ باشد از جهانی که در آن می‌زید چراکه اگر این کار را انجام دهد به دیگران هم گفته که آن‌ها هم این کار را انجام دهند. البته که آزاد است این کار را انجام دهد، اما انجام‌دادن این کار تبعات مثبتی ندارد.

سخن آخر

واقعیت آن است که مردد بودم برای انتشار این نوشتار، چراکه بسیار سارتر را سطحی کرده، اما باز با خود گفتم ممکن است به کار کسانی که با فلسفه سارتر و خصوصاً اگزیستانسیالیسم سارتر آشنایی ندارند بیاید و کاری کند که لااقل درصدد مطالعه‌ی آثار خود سارتر برآیند.

هستی و نیستی رفتاری دوگانه دارد، از یک‌سو بسیار مسئولیت‌زاست و به انسان می‌نمایاند که آزاد است و مسئول است و متعهد، از یک سو به نتیجه‌ای پوچ می‌رسد: انسان شوقی بیهوده است. این نتیجه‌ی نیهیلیستی ناشی از آن است که از نگاه سارتر انسان درصدد است که با خویشتن را بسازد. او برآن است که با طرح‌اندازی ماهیت خویش را بسازد و خویشتنی برای خود دست‌وپا کند. این یعنی «برای خویشتن» خواهان آن است که به موجودی با ماهیت تبدیل شود و چیستی‌اش را تعیین کند، یعنی به «در- خویشتن – برای – خویشتن» تبدیل شود و این همان چیزی است که سارتر آن را ناممکن می‌داند و از همین رو می‌گوید انسان شوقی است برای ناممکن، از این رو انسان شوقی بیهوده است. سارتر از همین ماجرا دلیلی برای عدم وجود خداوند پی‌می‌ریزد، چرا که ازنگاه او خدا همین در- خویشتن – برای – خویشتن است، اما ازآن‌جا که چنین مفهومی ناممکن است خداوند هم ناممکن است. بحث در باب استدلال سارتر در این مختصر نمی‌گنجد، اما بد ندانستم که اشاره‌ای کوچک به آن داشته باشم.

باز هم می‌گویم که این نوشتار صرفاً مقدمه‌ای مختصر برای فلسفه سارتر است، برای آشنایی با اگزیستانسیالیسم سارتر باید کتاب‌های او را بخوانید، یا لااقل کتاب‌هایی که در شرح فلسفه سارتر نگاشته شده‌اند. در آینده‌ای نزدیک به این کتاب‌ها خواهم پرداخت.

لینک دوره‌ی کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر