2 پرسش اساسی و البته مغفول

پرسش اساسی

پرسش‌هایی بسیار در تاریخ فلسفه از سوی فلاسفه، مستقیم یا غیرمستقیم، مطرح گشته‌اند و پس از آن‌ها – ازآن‌جا که آن پرسش‌ها اهمیتی بسیار یافته‌اند – آن پرسش‌ها بارها مورد بحث و فحص از سوی فلاسفه‌ی مختلف قرار گرفته‌اند و در کتاب‌های متعدد در باب‌شان به‌تفصیل سخن رانده شده. البته که – به‌باور نگارنده‌ی این سطور – هیچ‌یک از پرسش‌ها پاسخی قطعی نیافته‌اند، چه اگر می‌یافتند که فلسفه پایان پذیرفته بود، لیکن به هر حال همین که اهمیتی بسیار بدان‌ها شده و پاسخ‌هایی متعدد در گستره‌ای وسیع دریافت کرده‌اند باز عالی است؛ اما دو پرسش اساسی هستند که در تاریخ لااقل برای یک بار به میان آورده شده‌اند، لیکن آن‌چنان که باید بدانان پرداخته نشده و جز معدود فیلسوفان و نویسندگانی کسی درصدد برنیامده که همچون پرسش‌هایی که در ابتدای این نوشتار بدان‌ها اشاره کردم در باب‌شان بحث کند و کتاب‌هایی سترگ در محورشان بنویسد.

این پرسش‌ها سال‌ها درگیر-ام ساخته‌اند و به همین سبب در کتابی که در حال نگاشتن‌اش هستم به این پرسش‌ها خواهم پرداخت و درباب‌شان بحث خواهم کرد – چه کسی خواهد گفت که بحث‌های مختصر من در آن کتاب در حول این پرسش‌ها جرقه‌ای برای توجه بیش‌تر بدان‌ها نخواهد بود؟

این دو پرسش اساسی به‌قرار زیر هستند:

پرسش نخست:

سقراط، درباره‌ی چیزی که اصلاً نمی‌دانی چیست، چگونه می‌خواهی تحقیق کنی؟ و اگر آن را بیابی از کجا خواهی دانست که آن‌چه یافته‌ای همان است که می‌جستی؟ [افلاطون، دوره آثار، جلد اول، رساله‌ی منون، برگردان محمدحسن لطفی، تهران، نشر خوارزمی، ص 387]

پرسش دوم:

بودن یا نبودن، حرف در همین است. آیا بزرگواری آدمی بیش‌تر در آن است که زخم فلاخن و تیرِ بختِ ستم‌پیشه را تاب آورد، یا آن‌که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ [شکسپیر، هملت، برگردان م.ا.به‌آذین، 1360، صص 121-122]

**********

در رساله‌ی منون، پس از بحث ابتدایی سقراط و منون، به‌یک‌باره منون آن پرسش تاریخی را از سقراط می‌پرسد و به‌نوعی – اگر هم‌گام با بسیاری از افلاطون‌شناسان رساله‌ی منون را نخستین رساله از رسالات میانی افلاطون بدانیم – فارغ‌شدن از سقراط و آغاز تفکر ایجابی در رسالات افلاطون در همین نقطه صورت می‌پذیرد. تا پیش از این، بحث‌های سقراط با کَسان مختلف در رسالات موسوم به رسالات سقراطی، بی‌پاسخ می‌ماندند و سقراط صرفاً دیگران را نشان می‌داد که هیچ نمی‌دانند و در باب چیزهایی سخن می‌رانند که حتی تعریفی از آن‌ها به‌دست نتوانند داد، اما به‌یک‌باره در اواسط رساله‌ی منون، پرسشی مطرح می‌شود و، برخلاف رسالات پیشین، سقراط آغاز به پاسخ‌گفتن به پرسش می‌کند: پاسخی مبنی بر یکی‌دانستن یادگیری با یادآوری، یادآوریِ زندگی گذشته – که البته برای من اصلاً پاسخی قانع‌کننده نیست، هرچند که می‌توان این پاسخ را، که البته افلاطون بعدها در رسالات فایدون و فایدروس با تفصیل بیش‌تری در باب آن سخن می‌راند، به‌نوعی جرقه‌های نخستینِ قائل‌شدن به معرفت پیشینی در نظر انگاشت.

**********

پرسش دوم از این دو پرسش اساسی هم پرسش مشهور هملت از خود است: آیا می‌باید در این جهان ماند و مصائب را به جان خرید و با آن‌ها مبارزه کرد، یا بهتر آن است که از طٌرُقِ مختلف، خویشتن را رهانید از این جهان؟ اصلاً چرا می‌بایست ماند و این همه مصیبت را تحمل کرد، آن هم زمانی که خیلی آسان می‌توان با گلوله‌ای به سر همه‌چیز را پایان داد؟

**********