ورود و ثبت نام
0
سبد خرید خالی است.
0
سبد خرید خالی است.
ورود و ثبت نام

داستان کوتاه بی عرضه از آنتوان چخوف + فیلم کوتاه بی عرضه

داستان کوتاه بی عرضه

مطالعه‌ی این نوشتار تقریباً

5 دقیقه

طول می‌کشد. لطفاً تا انتها مطالعه کنید.

گاهی لازم نیست برای عرضه‌ی یک سخنِ سازنده، برای عرضه‌ی نظریه‌ای قابل توجه، هزاران صفحه نوشت. گاه می‌توان با استفاده از یک شعر کوتاه، یا یک داستان کوتاه، مفهومی جالب و قابل توجه را به دیگری رساند. این امر، در بسیاری از داستان کوتاه‌های آنتوان چخوف، از جمله داستان کوتاه بی عرضه وجود دارد. داستان کوتاه بی عرضه از آنتوان چخوف از جمله داستان‌هایی است که مفهومی قابل تفکر را در داستانی کوتاه به مخاطب القا می‌کند.

در این نوشتار به همراه یکدیگر، داستان کوتاه بی عرضه از آنتوان چخوف را خواهیم خواند و خواهیم دید که چگونه در قالب یک متن کوتاه می‌توان پیامی انقلابی را به مخاطب رساند.

گفتنی است که پس از مطالعه‌ی داستان کوتاه بی عرضه می‌توانید به مشاهده‌ی فیلم کوتاه بی عرضه که بر پایه‌ی داستان کوتاه بی عرضه از چخوف ساخته شده نیز بپردازید.

داستان کوتاه بی عرضه

چند روز پیش خانم یولیا  واسیلی‌یونا معلم سرخانه‌ی بچه‌ها را به اتاق کار-ام دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:

– بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی‌یونا! بیایید حساب و کتاب‌مان را روشن کنیم… لابد به پول هم احتیاج دارید اما ماشاءالله آن‌قدر اهل تعارف هستید که به روی مبارک‌تان هم نمی‌آورید… خوب… قرارمان با شما ماهی 30 روبل…

– نه خیر. 40 روبل…

– نه، قرارمان 30 روبل بود…. من یادداشت کرده‌ام… به مربی‌های بچه‌ها همیشه 30 روبل می‌دادم…خوب… دو ماه کار کرده‌اید…

– دو ماه و پنج روز

– درست دو ماه… من یادداشت کرده‌ام… بنابراین جمع طلب شما می‌شود 60 روبل… کسر می‌شود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه… شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمی‌کردید… جز استراحت و گردش که کاری نداشتید… و سه روز تعطیلات عید…

چهره‌ی یولیا واسیلی‌یونا ناگهان سرخ شد، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکان‌اش داد اما… اما لام تا کام چیزی نگفت!

– بله، 3 روز هم تعطیلات عید… به عبارتی کسر می‌شود 12 روز… 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود… که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید… سه روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زن‌ام، نصف روز یعنی بعداز ظهرها با بچه‌ها کار کردید… 12 و 7 می‌شود 19 روز… 60 منهای 19 باقی می‌ماند 41 روبل… هوم… درست است؟

چشم چپ یولیا واسیلی‌یونا سرخ و مرطوب شد. چانه‌اش لرزید، با حالت عصبی سرفه‌ای کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید اما … لام تا کام نگفت!

– در ضمن، شب سال نو، یک فنجان چای‌خوری با نعلبکی‌اش از دست‌تان افتاد و خرد شد… پس کسر می‌شود دو روبل دیگر با فنجان… البته فنجان‌مان بیش از این‌ها می‌ارزید… یادگار خانوادگی بود- اما… بگذریم! به قول معروف آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی… گذشته از این‌ها، روزی به علت عدم مراقبت شما، کولیا از درخت بالا رفت و کت‌اش پاره شد… این هم 10 روبل دیگر… و باز به علت بی‌توجهی شما، کلفت سابق‌مان کفش‌های واریا را دزدید… شما باید مراقب همه‌چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق می‌گیرید. بگذریم… کسر می‌شود پنج روبل دیگر… دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم…

به نجوا گفت:

– من که از شما پولی نگرفته‌ام…

– من که بی‌خودی اینجا یادداشت نمی‌کنم!

– بسیار خوب… باشد.

– 41 منهای 27 باقی می‌ماند 14…

این بار هر دو چشم یولیا واسیلی‌یونا از اشک پر شد… قطره‌های درشت عرق، بینی دراز و خوش ترکیب‌اش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می‌لرزید گفت:

– من فقط یک دفعه… آن هم از خانم‌تان… پول گرفتم… فقط همین… پول دیگری نگرفته‌ام…

– راست می‌گویید؟… می‌بینید؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم… پس 14 منهای 3 می‌شود 11… بفرمایید این هم 11 روبل طلب‌تان! این سه روبل، این هم دو اسکناس سه روبلی دیگر… و این هم دو اسکناس یک روبلی… جمعاً 11 روبل. بفرمایید!

و پنج اسکناس دو و سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم.

اسکناس‌ها را گرفت، آن‌ها را با انگشت‌های لرزان‌اش در جیب گذاشت و زیر لب گفت:

– مرسی.

از جای‌ام جهیدم و همان‌جا، در اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجود-ام از خشم و غضب، پر شده بود. پرسیدم:

– «مرسی» بابت چه؟

– بابت پول…

– آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان، غارت‌تان کرده‌ام! علناً دزدی کرده‌ام! «مرسی» چرا؟

– پیش از این، هر جا که کار کردم، همین را هم از من مضایقه می‌کردند.

– مضایقه می‌کردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی می‌کردم. قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم…. هشتاد روبل طلب‌تان را می‌دهد. همه‌اش توی آن پاکتی است که ملاحظه می‌کنید! اما حیف آدم نیست که این‌قدر بی ‌دست و پا باشید؟ چرا اعتراض نمی‌کنید؟ چرا سکوت می‌کنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است این‌قدر بی عرضه باشد؟

به تلخی لبخندی زد. در چهره‌اش خواندم: «بله، ممکن است!» به خاطر درس تلخی که داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوان‌اش، 80 روبل طلب‌اش را پرداختم. با حجب و کم‌رویی تشکر کرد و از در بیرون رفت… به پشت سر-اش نگریستم و با خود گفتم: «در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن، چه سهل و ساده است!»

منبع:

مجموعه آثار چخوف، جلد اول، ترجمه سروژ استپانیان

 

فیلم کوتاه بی عرضه

درباره‌ی نویسنــده
عضو شدن
Notify of
guest
9 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها