نگاهی به داستان تاریکخانه از هدایت

نگاهی به داستان تاریکخانه از هدایت

هر یک از داستان‌کوتاه‌های هدایت می‌توانند تا مدت‌های بسیار پس از مطالعه در ذهن خواننده بمانند و کاری کنند که خواننده پس از مدتی دوباره هوس خواندن هر یک از آن‌ها را کند و باری دیگر درصدد مطالعه‌ی داستان مورد نظر-اش برآید. این قضیه زمانی شدت و حدت بیش‌تری دارد که خواننده‌ی داستان بتواند ارتباط بسیار زیادی با داستان و شخصیت‌های آن برقرار کند و این ارتباط زمانی بیش‌تر است که خواننده بین خود و شخصیت اصلی داستان شباهتی بسیار ببیند. این قضیه دقیقاً برای من در اوایل جوانی رخ داد، آن هم زمانی که داستان تاریکخانه از هدایت را خواندم. حس‌وحالی را داشتم که شخصیت اول داستان بوف کور زمانی که نقاشی روی کوزه را مشاهده می‌کرد داشت: «آیا این نقاش قدیم، نقاشی که روی این کوزه‌ را صدها شاید هزاران سال پیش نقاشی کرده بود همدرد من نبود؟ آیا همین عوالم مرا طی نکرده بود؟» [هدایت، بوف کور، نشر جاویدان، 2536، ص 32].

البته اکنون که از ابتدای دوران جوانی فاصله دارم، از حال و هوای آن دوران نیز فاصله دارم. آن‌زمان دلبستگی بسیاری به هدایت و کافکا و شوپنهاور و امثالهم داشتم. بالأخره یک جوان خام که به‌سبب نوع زندگانی و نوع افکار-اش بر این گمان بود که بسی با دیگران فاصله دارد و بایستی از آن‌ها دوری گزیند می‌باید در دوران تنهایی‌اش با فرد یا افرادی که گمان می‌کرد هم‌چون خود او بوده‌اند رابطه برقرار می‌کرد و در این بین چه کسی بهتر از هدایت و کافکا و شوپنهاور و امثالهم؟

 به هر حال، در آن دوران داستان تاریکخانه از هدایت به‌نسبت سایر داستان‌کوتاه‌های هدایت بیش‌تر باب سلیقه‌ام بود و ارتباطی عالی با آن برقرار کرده‌بودم. امروز پس از چند سال سری به این داستان زدم و بسیاری خاطرات مربوط به آن دوران برای‌ام زنده شدند. تصمیم گرفتم در این نوشتار، به‌اختصار، نگاهی به این داستان داشته باشم و خوانش خود از داستان کوتاه تاریکخانه از صادق هدایت را با شما تقسیم کنم. فرض بر این است که شما حداقل یک بار تاکنون این داستان را خوانده‌اید.

نگاهی به داستان تاریکخانه از هدایت
داستان تاریکخانه از صادق هدایت یکی از داستان‌های مجموعه‌داستان سگ ولگرد است.

شمای کلی داستان تاریکخانه از هدایت

راوی داستان روایت می‌کند در شبی که او در اتومبیل در حال عزیمت به مقصد خود بوده، در راه خونسار مردی غیرمعمول و مرموز با پالتویی بارانی با آن‌ها همراه شده‌است و از آن‌جا که در هیچ‌یک از بحث‌های آن‌ها شرکت نکرده توانسته تأثیر زیادی از خود بر جای بگذارد. به‌سبب بدی راه اتومبیل نیم ساعت بعد در خونسار، همان شهر مقصد مرد تأثیرگذار، توقف کرده و مرد تأثیرگذار راوی داستان را به منزل خود، که آن را با سلیقه‌ی خود طراحی کرده، دعوت کرده‌است.

راوی به همراه آن مرد به منزل او رفته و با طراحی‌ای عجیب روبه‌رو شده و به‌یک‌باره مرد تأثیرگذار، که توگویی حال خوشی ندارد، سخن‌گفتن و به‌نوعی درددل‌کردن را آغاز کرده. راوی در منزل این مرد خوابیده و فردا صبح که بیدار شده دیده که مرد تأثیرگذار خودکشی کرده است.

نقد داستان تاریکخانه هدایت | قسمت اول

البته که من در این نوشتار به این کوتاهی قصد نقد و بررسی و تحلیل و خلاصه هر چه نام آن را بگذارید ندارم، صرفاً درصدد ارائه‌ی خوانش خود از داستان تاریکخانه از هدایت که همراه است با بسیاری چیزهای شخصی، هستم. داستان تاریکخانه، از نگاه من، به‌نسبت سایر داستان‌های هدایت، هدایت‌وار تر است. منظور این است که در این داستان بسیاری از افکار هدایت را می‌بینیم، به‌نحوی‌که به احتمال بسیار زیاد مرد تأثیرگذار که در پایان داستان خودکشی می‌کند خود صادق هدایت است. هدایت است که تمامی افکار خود را از زبان این مرد می‌گوید.

نگاهی به داستان تاریکخانه از هدایت
داستان تاریکخانه از هدایت

وارد داستان شویم. یکی از ویژگی‌هایی که در شخصیت اول داستان وجود دارد و آن را تماماً می‌توان در شخصیت هدایت دید غیرمعمولی‌بودن است. از همان ابتدای داستان، راوی به ما می‌گوید که با شخصی غیرمعمولی سروکار داریم و بر این غیرمعمولی‌بودن چه از سوی راوی و چه از سوی خود شخص منزوی چندبار تأکید می‌شود:

لحن ساده‌ی بی‌رودربایستی و تعارف و تکلیف او در من اثر کرد و فهمیدم که با آدمی معمولی سروکار ندارم [راوی داستان؛ مجموعه‌داستان سگ ولگرد، داستان تاریکخانه، تهران، 1342، ص 128]. کیف‌های دیگرون به درد من نمی‌خوره. حس می‌کردم در همه‌جا خارجی هستم [مرد منزوی، پیشین، ص 130]. آیا این شخص یک نفر بچه‌اعیان خسته و زده‌شده از زندگی بود یا ناخوشی غریبی داشت؟ در هر صورت مثل مردم معمولی فکر نمی‌کرد. [راوی داستان؛ پیشین، ص 136].

 

تأکید هر دوی این افراد بر غیرمعمولی‌بودن مرد منزوی یادآور گرایش خود صادق هدایت به غیرمعمولی‌بودن است. اصلاً همین گرایش به غیرمعمولی‌بودن است که موجبات بخش عمده‌ای از غم‌ها و اندوه‌های هدایت و افرادی مانند او را فراهم می‌آورد. این دسته افراد باورشان این است که اکثر مردم در وضعیتی نامناسب هستند و نباید آن‌ها مانند این مردم باشند، آن‌هایی که به دلایل مختلف هر یک برتری‌هایی نسبت به این مردم دارند. به همین سبب است که هر یک سعی بر تنهایی دارند و به‌دنبال آن اند که از مردم گریزان باشند و همواره نیز در گفتارها و کردارهای‌شان می‌خواهند به دیگران بفهمانند که مانند همه نیستند و بهتر است آن‌ها به‌عنوان انسان‌هایی غیرمعمولی نگریسته شوند.

در بوف کور و سایر آثار هدایت نیز این وضعیت وجود دارد، یعنی وضعیتی که شخصیت اول داستان از لحاظ فکری قرابتی با دیگران ندارد و گاه حتی مستقیم خود را متفاوت از دیگران می‌خواند.

افزون بر این، هنگامی که شخص منزوی به همراه راوی داستان در حال گذر از کوچه‌ها برای رسیدن به خانه هستند، شخصیت اول داستان بیزاری‌اش از دنیای جدید را به زبان می‌آورد، ویژگی‌ای که در افکار هدایت نیز وجود داشت. البته در کل هدایت درگیری فکری زیادی با مدرنیته داشت و بارها در بسیاری از داستان‌های‌اش می‌توان کشاکش او میان سنت و مدرنیته را مشاهده کرد. به هر حال، بخشی از سخنان شخصیت اول داستان در راستای بیزاری از دنیای جدید به قرار زیر هستند:

میون شهرایی که من تو ایرون دیدم، خونسارو پسندیدم، نه از این جهت که کشتزار، درخت‌های میوه و آب زیاد داره، اما بیش‌تر برای این‌که هنوز حالت و اتمسفر قدیمی خودشو نگه داشته. برای این‌که هنوز حالت این کوچه‌پس‌کوچه‌ها، میون جرز این خونه‌های گلی و درخت‌های بلند ساکتش هوای سابق مونده و می‌شه اونو بو کرد و حالت مهمون‌نواز خودمونی خودشو از دست نداده. … روزنومه، اتومبیل، هواپیما و راه‌آهن از بلاهای این قرنه – مخصوصاً اتومبیل که با بوق و گرت و خاک، روحیه شاگرد شوفر رو تا دورترین ده‌کوره‌ها می‌بره – افکار تازه‌به‌دورون‌رسیده، سلیقه‌های کج و لوچ و تقلید احمقونه رو تو هر سولاخی می‌چپونه! [پیشین، ص 129]

نقد داستان تاریکخانه از هدایت | قسمت دوم

مرد منزوی درگیری‌ها و کشاکش‌های فکری زیادی دارد. او از خود، از جامعه، از اجداد-اش و از بسیاری چیزها متنفر است. کمال‌گراست و دیگران را موجوداتی تهی و معمولی می‌داند. او به دلایلی به‌دنبال رهایی از دنیایی این‌چنین است و خواهان آن است که به زهدان مادر بازگردد و به‌مثابه‌ی یک جنین زندگی کند.

دالانی که او و راوی داستان از آن وارد می‌شوند شباهت بسیاری به مهبل زن دارد، مسیری به رنگ اخرا که از طریق آن از خارج می‌توان به رحم زن رسید:

چراغ آباژور را برداشت، از دالان تنگ و تاریکی که طاق ضربی داشت و به شکل استوانه درست شده بود – طاق و دیوارش به رنگ اخرا و کف آن از گلیم سرخ پوشیده شده بود، رد شدیم. [پیشین، صص 130- 131]

پس از این دالان است که به رحم می‌رسند:

در دیگری را باز کرد، وارد محوطه‌ای شدیم که مانند اتاق بیضی‌شکلی بود و ظاهراً به خارج هیچ‌گونه منفذ نداشت مگر به‌وسیله‌ی دری که به دالان باز می‌شد. بدون زاویه و بدون خطوط هندسی ساخته شده و تمام بدنه و سقف و کف آن از مخمل عنابی بود. [پیشین، ص 131]

این وضعیت حتی می‌تواند نشانه‌ای از بازگشت به کودکی از نوع فرویدی باشد، بازگشتی که خود واکنشی به کشاکش‌های درونی است. شاید حتی شیر، که تنها غذای مرد منزوی است، نیز در راستای همین ماجرا باشد؛ اما قضیه چیز دیگری است.  زمانی که راوی داستان – در آخر داستان – مرد منزوی را به‌‌صورت مرده می‌بیند، درمی‌یابد که:

میزبان با همان پیژامای پشت‌گلی دست‌ها را جلو صورت‌اش گرفته پاهای‌اش را توی دل‌اش جمع کرده و به شکل بچه در زهدان مادر-اش و روی تخت افتاده است. [پیشین، ص 139]

اما چرا مرد منزوی خواهان بازگشت به زهدان مادر است؟ چرا گرایش به چنین وضعیتی دارد؟ برای پاسخ‌گفتن به این پرسش‌ها به گفتن مقدمه‌ای نیاز است، مقدمه‌ای که در ادامه در مورد آن خواهم گفت.

نقد داستان تاریکخانه از هدایت | قسمت سوم

بسیاری از افرادی که دنیا و زندگی در آن را پوچ می‌انگارند، حتی فیلسوفان – چه رسد هدایتِ غیرفیلسوف-، پوچ‌انگاشتن‌شان نه از سر استدلال‌کردن‌ها و تعمق‌کردن‌های بسیار بل از سر کاهلی‌ای است که در وجودشان است. این افراد تنبل اند و یا آن که در شأن خود نمی‌بینند که برای زیستن در این جهان به کار کردن و عرق‌ریختن مشغول شوند. خودبزرگ‌بینی در این افراد رفته‌رفته به دنیاکوچک‌بینی در نگاه‌شان تبدیل می‌شود. کار به جایی می‌رسد که چیزهایی که در فهم مشترک آن‌ها را «خوب» و «خوش» می‌نامند، از برای آن‌ها خوبی و خوشی‌شان را از دست می‌دهند. آن‌ها نمی‌توانند از چیزی لذت برند، رفته‌رفته می‌بینند به چیزی میل ندارند و هیچ چیز راضی‌شان نمی‌کند.

در اغلب موارد، چنین کسانی بسیار مغرور اند و درعین‌آن‌که راضی به کار کردن نیستند نمی‌خواهند زیر دِینِ کسی باشند. از یک سو از فقر و نداری بیزار اند، از سویی راضی به کار کردن نیستند و از طرفی دیگر حاضر نیستند خودکفایی‌شان به خطر افتد و وابسته‌ی کسی شوند.

نگاهی به داستان تاریکخانه از هدایت
داستان تاریکخانه از هدایت

چنین وضعیتی در داستان تاریکخانه از هدایت وجود دارد که البته همین وضع برای خود هدایت نیز وجود داشته. او هیچ‌زمان نتوانسته به خوبی به‌عنوان یک فرد شاغل زندگی را سر کند. مدتی کوتاه که در بانک ملی مشغول بوده مدام از کار کردن گلایه می‌کرده است.

مرد منزوی در داستان تاریکخانه از هدایت بارها از بیزاری و حس منفی‌اش نسبت به کار می‌گوید:

من اصلاً تنبل آفریده شدم – کار و کوشش مال مردم توخالیس، به این وسیله می‌خوان چاله‌ای که تو خودشونه پر بکنن. مال اشخاص گدا گشنس که از زیر بته بیرون آمدن. اما پدران من که توخالی بودن، زیاد کار کردن و زیاد زحمت کشیدن و فکر کردن و دیدن و دقایق تنبلی گذروندن. این چاله تو اونا پر شده بود و همیه ارث تنبلیشونو به من دادن. … من برای کار آفریده نشده بودم. اشخاص تازه‌به‌دورون‌رسیده‌ی متجدد فقط می‌تونن به‌قول خودشون توی این محیط عرض اندام بکنن، جامعه‌ای که مطابق سلیقه و حرص و شهوت خودشون درست کردن و در کوچک‌ترین وظایف زندگی باید قوانین جبری و تعبد اونا رو مثه کپسول قورت داد [پیشین، ص 133].

هدایت شاید خیلی افکار فلسفی نداشت اما نمی‌توان منکر هوش بالای او شد. او خود خیلی پیش‌تر از آن که شریعتی درد او را ناشی از بی‌دردی و مرفهی بداند حدس زده بود که ممکن است برخی از ناراحتی‌های روحی و کشاکش‌های فکری‌اش ناشی از بچه‌اعیان‌بودن باشد [پیشین، ص 136].

به هر حال، مرد منزوی اوضاع خوبی از لحاظ مالی ندارد، درعین‌حال انسانی خودکفاست و نمی‌خواهد خودکفایی‌اش با درخواست از دیگران و یا زیر منت دیگران بودن از بین رود و البته افزون بر این موارد خواهان کار کردن هم نیست. نتیجه این است که بهترین حالت برای او مرگ است، نبودن در جهان خارج از زهدان مادر است. او خواهان است که نیازهای‌اش بدون کار کردن برآورده شوند. همان‌طور که راوی داستان پس از شنیدن سخنان طولانی مرد منزوی به او می‌گوید:

حالتی که شما جستجو می‌کنین، حالت جنین در رحم مادره که بی دوندگی، کشمکش و تملق در میون جدار سرخ گرم و نرم روی هم خمیده، آهسته خون مادرش رو می‌مکه و همیه خواهش‌ها و احتیاجتِش خود به خود برآورده می‌شه. این همون نوستالژی بهشت گمشده ایس که در ته وجود هر بشری وجود داره، آدم در خودش و تو خودش زندگی می‌کنه شاید یه جور مرگ اختیاریس؟ [پیشین، ص 138].

از همین روست که راوی به‌هنگام ترک خانه می‌بیند که مرد منزوی خودکشی کرده و به‌حالت یک جنین در زهدان خودساخته لانه گزیده است.

سخن آخر

هدایت فیلسوف نبود، چندان هم – از نظر من – متفکر نبود، اما به‌هرحال روحی کمال‌گرا، خودبزرگ‌بین، اشرافی و حساس داشت. او خود را متفاوت از دیگران – یعنی انسان‌های معمولی و سطحی – می‌دید و اصرار داشت که دیگران نیز او را متفاوت ببینند. او عزلت را برگزید، اما شاید زیاد نیاز به دیده‌شدن و فهمیده‌شدن داشت.

البته این‌ها با توجه به آن که دهه‌های بسیار از زندگی هدایت گذشته و من هیچ‌زمان با او هم‌سخن نبوده‌ام فرض اند و نباید خیلی روی آن‌ها تأکید داشت؛ اما موردی که به احتمال بسیار زیاد درست است این است که هدایت در بسیاری روزها وضعیت روحی بسیار بدی داشته و زیاد به خودکشی فکر می‌کرده. این خودکشی در بسیاری از آثار او حضور دارند از جمله همین تاریکخانه. برای مطالعه‌ی بیش‌تر در ارتباط با  خودکشی در آثار هدایت روی لینک کلیک کنید.

در آخر بد نیست چند جمله از یکی از نامه‌های هدایت به جمال‌زاده که عیان‌گر بسیاری از روزهای او در 5 سال آخر زندگی‌اش هستند را به‌عنوان پاراگراف نهایی این متن ذکر کنم:

… نکبت و خستگی و بیزاری سرتاپای‌ام را گرفته. دیگر بیش از این ممکن نیست. به همین مناسبت نه حوصله‌ی شکایت و چسناله دارم و نه می‌توانم خود را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم. فقط یک جور محکومیت قی‌آلودی است که در محیط گند بی‌شرم مادرقحبه‌ای باید طی کنم. همه‌چیز بن‌بست است و راه گریزی هم نیست. [محمود کتیرایی، کتاب صادق هدایت، تهران، نشر فرزین و اشرفی، 1349، ص 176].