بدبینی فلسفی در رباعیات خیام

رباعیات خیام

 رباعیاتی که عمدتاً آن‌ها را به خیام نسبت می‌دهند، رباعیاتی اند که می‌توان آن‌ها را حد اعلای بدبینی فلسفی دانست. در تک‌تک این رباعیات بدبینی به‌سادگی مشاهده تواند شد و دشوار بتوان انکار کرد که این رباعیات در زمره‌ی بدبینی فلسفی قرار نمی‌گیرند و معنایی جز این دارند. من در این نوشتار برآن ام که رباعیات خیام را به‌مثابه‌ی رباعیاتی بدبین معرفی کنم و البته نشان دهم که سرایندگان این رباعیات بر اساس چه پیش‌فرض‌هایی به بدبینی رسیده‌اند؟

مقدمه‌ای مختصر در باب بحث

در ابتدا بهتر است عیان سازم که بدبینی فلسفی از نیهیلیسم متمایز است. نیهیلیسم معنایی وسیع دارد اما نیهیلیسمی که من همواره در نظر دارم این است که در این جهان هیچ ارزشی، چه مثبت و چه منفی، وجود ندارد و نمی‌تواند داشت. از همین رو فرد نیهیلیست دست به خودکشی نمی‌زند چراکه اصلاً زندگی بی‌ارزش را «بد» نمی‌تواند بداند که خودکشی کند، مگر نه این است که خودکشی فرار از «بد» است؟

اما بدبینی فلسفی با نیهیلیسم متفاوت است. بدبینی فلسفی از اصلی‌ترین عناصر-اش بد دیدن جهان است. فرد بدبین این جهان و زندگی در آن را «بد» می‌بیند و لذا خودکشی فلسفی عمدتاً از تبعات بدبینی فلسفی است. از نگاه‌ام، رباعیات خیام در ذیل بدبینی فلسفی قرار می‌گیرند و در ادامه نشان می‌دهم که چرا رباعیات خیام را می‌توان رباعیاتی بدبین معرفی کرد و همچنین، همانطور که در بالا گفتم، به کندوکاو در این رباعیات می‌پردازم و نشان می‌دهم که چه فرض‌هایی موجب می‎شوند که سرایندگان این رباعیات به بدبینی فلسفی برسند.

اما چرا می‌گویم سرایندگان رباعیات خیام، و نه سراینده؟  علت این است که به‌واقع رباعیاتی که در ادامه با نام رباعیات خیام معرفی می‌شوند تماماً رباعیاتی نیستند که توسط شخص خیام سروده شده باشند، بل این رباعیات رباعیاتی اند که وجود چند خصیصه‌ی مشترک آن‌ها را به نام رباعیات خیام مشهور کرده است.

البته از همان زمانی که رباعیات خیام، چه به‌صورت آشکار و چه به‌صورت نهان، در ایران پخش شده‌اند همواره در بابِ صحتِ انتسابِ برخی از این رباعیات به خیام بحث وجود داشته، لیکن من در این نوشتار درگیر این موضوع که کدامین رباعیات از آنِ خیام اند و کدامین رباعیات نیستند، نیستم و تمامی رباعیاتی که در کتاب‌های گوناگون تحت عنوان رباعیات خیام شناخته می‌شوند را با نام رباعیات خیام می‌آورم.

پس خلاصه آن‌که رباعیاتی که در ادامه می‌آیند رباعیاتی خیام‌وار هستند اما این‌که کدام‌یک از آن‌ها حقیقتاً مالِ خود خیام است بر من و دیگران پوشیده است. (سعی‌ام این است که تنها از رباعیاتی که مرحوم محمدعلی فروغی جمع‌آوری کرده استفاده کنم.)

نکته‌ای دیگر آن که بحث من در این‌جا در باب تمامی رباعیاتی است که عمدتاً با نام رباعیات خیام شناخته می‎شوند. یعنی آن که من این رباعیات را نه به‌صورت جزئی و تک‌تک بل به‌صورت یک «کل» می‌بینم و در واقع آن‌چه که در ادامه می‌آید ناشی از کل‌دیدن این رباعیات است – و البته که کل‌دیدن یک چیز یعنی آن که اجزای آن چیز مستقیم یا غیرمستقیم با هم در ارتباط هستند.

چرا می‌گویم رباعیات خیام نشان‌‌دهنده‌ی بدبینی فلسفی هستند؟

فرد بدبین جهان را «بد» می‌بیند. او علاقه‌ای به زیستن در این جهان ندارد. از نظرگاه او میان زیستن و نزیستن در این جهان، بی هیچ تردیدی می‌بایست نزیستن را انتخاب کرد و همین است که فرد بدبین را از نیهیلیست متمایز می‌سازد. نیهیلیست چنان مردد است که حتی نمی‌داند زیستن را می‌باید انتخاب کرد یا نزیستن را؟ او، به‌مثابه‌ی یک نیهیلیست، چگونه می‌تواند دست به انتخاب زَنَد؟ آیا لاک‌پشت می‌تواند با سرعت 200 کیلومتر در ساعت بِدَوَد؟

به هر حال، بدبینی فلسفی به‌شکل عیان در رباعیات خیام وجود دارد. در این رباعیات جهان ما مکانی «بد» است و زندگی چیزی نیست که ما بخواهیم‎اش. پوچ و بی‌ارزش‌دیدن جهان در این رباعیات بدون دشواری خاصی دریافت می‎شود [البته اگر مایل هستید که به‌واسطه‌ی مشاهده‌ی پوچی در این رباعیات آن‌ها را رباعیاتی نیهیلیستی بخوانید من مشکلی با «نام» ندارم].

رباعیات زیر، به‌طور شاخص، نشان‌دهنده‌ی تِمِ بدبین کلیت رباعیات خیام اند و به‌واسطه‌ی همین رباعیات است که می‌توان رباعیات خیام را در ذیل مکتب بدبینی فلسفی درآورد:

الف| یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک درآمدیم و بر باد شدیم

تبدیل‌شدن کودک به استاد و دست آخر مرگ استاد، تماماً نشان از زمان‌مندی عالم و به تبع آن بیهودگی امور دارد. این امر در مصراع آخر رباعی به زیبایی هرچه تمام‌تر نشان داده شده است: «از خاک درآمدیم و بر باد شدیم».

*****

ب| ای بی‌خبران شکل مجسم هیچ است

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است

خوش باش که در نشیمن کون و فساد

وابسته‌ی یک دم‌ایم و آن هم هیچ است

در دنیای «شدن» و «صیرورت»، در دنیایی که هر چیز یک آن هست و آنی دیگر نیست، می‌توان گفت در واقع «هیچ چیز وجود ندارد». هیچ هستی‌ای جز هستیِ زمان و به تبع آن صیرورت در کار نیست. از این رو، این آسمان و افلاک موجود در آن نیز هیچ اند. بدِ قصه این‌جاست که همین دمی که در آن می‌زی‌ایم، همین دمی که مدام شعار غنیمت‌دانستن آن داده می‌شود نیز در یک آن به گذشته مبدل می‌شود، از این‌رو هیچ است.

*****

ج| دنیا به مراد رانده گیر آخر چه؟

وین نامه‌ی عمر خوانده گیر آخر چه؟

گیرم که به کام دل بماندی صد سال

صد سالِ دگر بمانده گیر آخر چه؟

در رباعیات خیام از میان مواردی که موجب بیهوده به نظر آمدن چیزها می‌شوند، یکی همین نتیجه‌ی کار را نگریستن است. اگر پس از این همه تلاش و تقلا دست آخر قرار است به دل خاک فرو رویم، پس هیچ چیز ارزش تلاش و تقلای ما را ندارد. گیرم صد سال بیشتر نیز عمر کردیم، اما باز هم قرار است به دل خاک فرو رویم. تراژدی اینجاست که عکسِ این ماجرا، یعنی عمر جاودانی، نیز آن‌چنان چیز خوشایندی برای‌مان ندارد و نمی‌تواند داشت.

*****

د| رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق، نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره‌ی این؟

آن کس که به بیهودگی امور می‌رسد، نه از این و نه از آن متأثر نمی‌گردد. او به تمامی آن چه که هست و نیست نه می‌گوید. به حق، حقیقت، شریعت و یقین. اما چیزی که به آن نه نمی‌تواند گفت نفسِ او و وجود-اش در جهان است.

پیش‌فرض‌های بدبینی فلسفی در رباعیات خیام

در رباعیات خیام چندین عنصر وجود دارند که جمع‌شدن آن‌ها در کنار یک‌دیگر موجب شده‌اند این رباعیات دیدی منفی به جهان داشته باشند و جهان را بی‌ارزش و پوچ نشان دهند. اولاً شک معرفت‌شناختی ژرفی بر آن‌ها سیطره دارد، ثانیاً بر زمان‌مندی عالم و گذرا بودن همه‌چیز و لذا بی‌ارزش‌بودن همه‌چیز تأکید دارند، ثالثاً بر مرگ‌پذیری موجودات به‌شدت تمرکز دارند، رابعاً موجودات و خصوصاً انسان‌ها را مجبور نشان می‌دهند، خامساً رنج موجودات در آن‌ها بسیار مورد توجه قرار گرفته‌است و سادساً انسان را موجودی جاودان نمی‌بینند:

1- شک معرفت‌شناختی

در رباعیات خیام، یک شک معرفت‌شناختی وجود دارد که بر همه‌چیز سایه افکنده است و موجبات بدبینی فلسفی را فراهم آورده. از جمله‌ی رباعیاتی که شک معرفت‌شناختی را نشان‌مان می‌دهند می‌توانم به موارد زیر اشاره داشته باشم:

الف| آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

سرایندگان رباعیات خیام- گویا-  با تبعیت از خیامِ اصلی هر کدام بشر را ناتوان‌تر از آن می‌دیده‌اند که بتواند آن‌چه خود نامِ حقیقت بر آن نهاده را کشف کند. جهان را همچون «شب تاریک» انگاشتن و سخنِ اصحاب فضل را «فسانه» پنداشتن، نشان از کوچکی عقل و اندیشه‌ی آدمی در برابر بزرگی و سترگی حقیقت دارد.

آدمی با عمر کوتاه خود، که در چشم به هم‌زدنی می‌گذرد، کجا می‌تواند به حقیقت و چراییِ وجود خود دست یابد؟ هر انسانی، حتی آن که فرزانه می‌نامند-اش، تا به خود می‌آید می‌باید بار و بنه را بر جای گذارد و به خوابی ابدی رود؛ این چند صباح عمر آدمی در برابر سرمدیت جهان، همچون یک صدم ثانیه است.

*****

ب| کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد

من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد

در میان رباعیات خیام، نفی حقیقت دیده نمی‌شود. مقصود این است که هیچ‌کدام از آن‌هایی که به رباعیات خیام شهره اند، نبودِ حقیقت را نشان نمی‌دهند بل آن‌چه که در نظر دارند، نشان‌دادنِ نبودِ راهی برای شناخت حقیقت است. یعنی حقیقت فارغ از انسان وجود دارد و انسان می‌باید بدان دست یابد و البته نتوانسته و نمی‌تواند.

در گذشته هیچ‌کس نتوانسته به آن دست یابد، زیرا «کس مشکل اسرار اجل را نگشاد». این «هیچ کس» هم فرزانه‌ترینان را شامل می‌شود و هم آنان که در ابتدای راه اند: «من می‌‌نگرم ز مبتدی تا استاد، عجز است به دست هر که از مادر زاد».

*****

ج| هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دوسال فکر کردم شب و روز

معلوم‌ام شد که هیچ معلوم نشد

هفتاد و دو سالگی سن کمی نیست، سهل است، به میانگین عمر آدمی چون بنگریم، زیاد نیز هست. آن کس که اغلب عمر خود را نه به لذت و عیاشی و خوش‌گذارنی بل به دانش و اندیشه و تحقیق گذرانده باشد، توقع‌اش آن است که دست‌کم اندکی از حقیقت بر او نمایان شود؛ لیکن بدِ ماجرا اینجاست که دست آخر به این نتیجه می‌رسد که «هیچ نمی‌داند» و یا به قولِ این رباعی «معلوم‌اش می‌شود که هیچ معلوم نشد.»

2- زمان‌مندی عالم

مورد دیگری که در بسیاری از رباعیات خیام به چشم می‌خورد، که البته این مورد نیز پیش‌فرضی از برای پوچ‌انگاشتن جهان است، زمان‌مندی عالم است. از جمله‌ی این رباعیات می‌توان از موارد زیر یاد کرد:

الف| افسوس که نامه‌ی جوانی طی شد

وان تازه بهار زندگانی دِی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

فریاد ندانم که کِی آمد کِی شد

زمان‌مندی عالم، چنان‌که در بالا نیز اشاره کردم، یکی از موضوعاتی است که بارها در میان رباعیات خیام بر آن تأکید می‌شود. این رباعی نیز یکی از همین رباعیات است. عالم زمان‌مند است از این رو اگر جوانی وجود دارد، به سبب زمان، جوانی به میانسالی و پس از آن به پیری مبدل می‌گردد. کم نیستند جوانانی که چنان می‌زیند که تو گویی تا به همیشه جوان خواهند ماند؛ اما در زمان پیری، آن زمان که پیامدهای پیری گریبانِ آدمی را می‌گیرند، آدمی به راه پشت‌سرگذاشته می‌نگرد و بسیار بیش از پیش زمان‌مندی عالم را درک می‌کند.

*****

ب| مرغی دیدم نشسته بر باره‌ی طوس

در پیش نهاده کله‌ی کیکاووس

با کله همی گفت که افسوس افسوس

کو بانگِ جرس‌ها و کجا ناله‌ی کوس

تمامی چیزهایی که آدمی در زندگی آن‌ها را «خوب» می‌شمرد، تمامی چیزهایی که آدمی در زندگی آن‌ها را «بد» می‌شمارد، همگی یک آن پدید می‌آیند و آنی دیگر از میان می‌روند. هر آن کسی که نیم‌نگاهی به گذشته‌ی زندگی خویش اندازد، نیک تواند دریافت که روزهای خوب و بد-اش، لحظات لذت و درد-اش، به سبب زمان، هستی از کف داده‌اند و به نیستی، به گذشته، مبدل گردیده‌اند.

*****

ج| آن قصد که بر چرخ همی زد پهلو

بر درگهِ او شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی گفت که کوکو کوکو

تمامی قصرهای عالم، آنان که بسیار جلال و جبروت داشته‌اند، امروزه یا وجود ندارند و یا اگر وجود دارند، گوشه‌ای از آن‌ها، آن هم به صورت بازسازی‌شده، وجود دارد. زمان نه به جلال، نه به جبروت، نه به اقتدار و نه به هیچ‌چیز دیگر اجازه‌ی خودنمایی نمی‌دهد.آدمی نیز چو به عمر رفته نیک بنگرد، می‌باید همچون فاخته بگوید «کوکو کوکو».

3- مرگ‌پذیری موجودات

اما نکته‌ی منفی‌ای که خیام و دیگر سرایندگانِ رباعیات خیام از زمان‌مندی عالم در نظر دارند، مرگ‌پذیری موجودات زنده است. همین مرگ‌پذیری موجودات زنده از جمله مواردی است که به کرات در میان رباعیات خیام از آن گلایه شده و می‌توان گفت به واسطه‌ی همین مرگ‌پذیری موجودات زنده و در کل وجودِ مرگ است که بسیاری از رباعیات خیام، تِمی غمگنانه دارند.

شاخص‌ترین رباعیاتی که به مرگ‌پذیری موجودات می‌پردازند عبارت اند از:

الف| ای چرخ فلک، خرابی از کینه‌ی توست

بیدادگری شیوه‌ی دیرینه‌ی توست

ای خاک اگر سینه‌ی تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که درسینه‌ی توست

سراینده‌ی این رباعی گویا بسی از وجود مرگ سرخورده بوده‌است. او وجود مرگ را ناشی از کینه‌ی چرخ فلک می‌داند، چرخ فلکی که از دیرباز موجودات را به کام مرگ فرو برده و خود همچنان زنده است؛ موجوداتی که یک به یک، به سینه‌ی خاک فرو رفته‌اند. مرگ، آنان را در دل خاک در کنار یک‌دیگر قرار داده بی آن‌که نیم‌نگاهی به زیبایی، شوکت، جلال، جاه، جایگاه، ثروت و … آنان انداخته باشد.

*****

ب| بر چرخ فلک هیچ‌کس چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بماندی که نخورده‌ست تو را

تعجیل مکن، همی بخورد دیر نشد

اندیشه به مرگ را در افکار تمامی انسان‌ها نمی‌توان دید. انسان‌ها همواره به مرگ فکر نمی‌کنند، اما آن کسان که به مرگ می‌اندیشند، آن کسان که هستی چیزها را هستی به سوی مرگ می‌بینند، محال است که بتوانند به راحتی از اندیشه به مرگ دست کشند و یک زندگیِ فارغ از مرگ‌اندیشی را پست سر گذارند.

آنان می‌دانند که نه آدمی و نه هیچ موجودِ میرای دیگری، یارای رقابت با چرخ فلک را ندارد و دست آخر، پس از آن همه غرور و مکنت، بایستی تسلیمِ مرگ گردد و در دل خاک خانه گزیند.

آنان نیک دیده‌اند که گذشتگان، حتی آنان که از جلال و جبروتی بی‌مانند برخوردار بوده‌اند، اکنون چیزی نیستند جز خفتگانی در دل خاک، چیزی نیستند جز خوراکی برای موریانه‌ها و مورچه‌ها. از این روست که می‌گویند:

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم

در زیر زمین نهفتگان می‌بینم

چندان که به صحرای عدم می‌نگرم

ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

*****

ج| هر یک چندی یکی برآید که من ام

با نعمت و با سیم و زر آید که من ام

چون کارکِ او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین درآید که من ام

غرور آدمی را حد و حصری هست. هیچ موجود دوپایی یارای آن ندارد که تا به همیشه مغرور باشد. او، حتی اگر خود واقف نباشد، با هر نفسی از زندگانی به سوی مرگ در حرکت است. اگر با افتخار «من» می‌گوید، اگر به قدرت خویش می‌نازد، اگر اهداف بلند مدت دارد و بدین‌سان خویشتن را والاتر از دیگران می‌بیند، به‌زودی در عمل با مرگ روبه‌رو می‌گردد- مرگی که بر او عیان می‌سازد که نمی‌بایست به قدرت‌اش بنازد، زیرا این مرگ است که دست آخر پیروز است.

4- جاودانی‌نبودن انسان

جاودانگی یکی از مقولاتی است که بسیاری از انسان‌های تاریخ به آن روی خوشی نشان داده‌اند. کم‌تر انسانی است که بداند جاودان نیست و پس از مرگ کاملاً نیست می‎شود و درعین‌حال غمگین نشود. همین جاودانی‌نبودن یکی از عللی است که سرایندگان رباعیات خیام را به بدبینی فلسفی کشانده است. البته در میان رباعیات خیام گاه دیده می‌شود که رباعیاتی قاطعانه سخن از نیست‌بودن پس از مرگ نمی‌رانند و در واقع موضعی شکاکانه نسبت به پس از مرگ می‌گیرند، اما برخی دیگر زندگی پس از مرگ، به شکل انسان، را فسانه می‌بینند و این فرضیه را وقعی نمی‌نهند. از میان رباعیاتی که تقریباً بدون تردید نشان از نیست‌بودن پس از مرگ دارند می‌توان به موارد زیر اشاره داشت:

الف| گویند کسان بهشت با حور خوش است

من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کآواز دهل شنیدن از دور خوش است

نعمت‌های زندگی همچون مال نقدی اند که در دسترس هستند، البته برای کسی که اعقادی راسخ به زندگی پس از مرگ ندارد. آن کس که به زندگی پس از مرگ ایمان دارد و می‌داند که پس از زندگیِ دنیوی در مکانی دیگر قادر به ادامه‌ی زندگی خواهد بود محال است بر نعماتِ این‌جهانی نامِ «نقد» بگذارد و به نعماتِ آن‌جهانی نامِ «نسیه».

این ماجرای نقد و نسیه در رباعی دیگری نیز به چشم می‌خورد:

من هیچ ندانم که مرا آن که سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی از لب کشت

این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

*****

ب| از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده‌ای کو که به ما گوید راز

پس بر سر این دوراهه‌ی آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

«نمی‌آیی باز»، عبارتی است که رباعی به آن ختم می‌شود و در واقع اس و اساس و نتیجه‌ی این رباعی نیز هست. دو مصرع دومِ این رباعی، به گونه‌ای دیگر نیز نقل شده است: «هان بر سر این دوراهه از روی نیاز / چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز».

*****

ج| ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

برخی از سرایندگان رباعیات خیام چنان از زندگی پس از مرگ ناامید هستند که از عبارات «ای کاش» برای زندگی پس از مرگ استفاده می‌کنند: «ای کاش که جای آرمیدن بودی».

5- تردید در باب مبدأ و مقصد انسان

این فرض با فرض چهارم قابل‌جمع نیست، اما می‌تواند ناشی از شک‌معرفت‌شناختی باشد. کسی که به‌ همه چیز شک دارد و معیاری یقینی در دست‌اش نیست که بتواند با آن حکم کند، ناچار به پس از مرگ هم با دیده‌ی شک می‌نگرد و همین امر خود می‌تواند تأثیری منفی بر عقاید-اش بگذارد و راه را برای آن که به بدبینی فلسفی کشانده شود باز کند.

از میان رباعیاتی که به زندگی پس از مرگ به دیده‌ی تردید می‌نگرند و نشان از آن دارند که سرایندگان‌شان هیچ نمی‌دانند که پس از مرگ چه خبر است می‌توانم از موارد زیر نام ببرم:

الف| در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می‌نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

درد موجود در این رباعی را تنها آن کس که سرگردانی و آوارگی را در جهان تجربه کرده باشد به‌تمام حس می‌کند. منظور-ام از آواره و سرگردان، کسی نیست که در خیابان‌ها کارتن‌خوابی کرده باشد بل منظورم کسی است که در پی چراییِ وجود گشته لیکن هیچ عایدش نگشته.

*****

ب| دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده‌ی اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

حال هر یک از ما همچون کسی است که در بیابانی سوزان به خود می‌آید و موجوداتی همچون خود می‌بیند. موجوداتی که برخی از درد به خود می‌پیچند، برخی در پی آب و غذا هستند و برخی دیگر از فرط گرمای خورشید در عذاب‌ اند. آن شخص می‌بیند که هر از گاهی یکی از این موجودات نفس‌اش قطع می‌شود؛ لیک نه می‌داند همگی از کجا به این بیابان پر درد و رنج وارد شده‌اند و نه می‌داند که پس از مرگ و پس از آن که به ظاهر ارتباط موجودات زنده با بیابان قطع می‌شود به کجا می‌روند. او حیران و سرگردان تنها به آمد و شد می‌نگرد، اما از چرایی آمد و شد و از مبدأ و مقصد این ماجرا بی‌خبر است و در همین بی‌خبری نیز خود عمر از کف می‌دهد و به جرگه‌ی رفتگان می‌پیوندد.

*****

ج| اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من

آن کس که آمد و شد آدمیان را می‌نگرد و نمی‌تواند دریابد که این آمدن از کجا و رفتن به کجاست، بدین نتیجه می‌رسد که میان او و راز جهان پرده‌ای وجود دارد، پرده‌ای که مسببِ پوشیده ماندن اسرار بر اوست. لیک بد ماجرا اینجاست که هستی او، تا زمانی است که پرده نیز هست باشد. اگر پرده هست نباشد، او نیز هست نخواهد بود.

6- تأیید جبر و نفی اراده‌ی آزاد

جز شکاکیت معرفت‌شناختی، زمان‌مندی عالم، مرگ‌پذیری موجودات، نفی زندگی پس از مرگ یا شک در باب پس از مرگ، موردی دیگر نیز وجود دارد که راه را برای پوچ‌انگاشتن جهان در نزد سرایندگان رباعیات خیام باز می‌کند و آن تأکید بر نبود اراده‌ی آزاد در میان آدمیان است. برخی از این رباعیات عبارت اند از:

الف| در گوش دل‌ام فلک گفت پنهانی

حکمی که قضا بود ز من می‌دانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی

آدمی در بسیاری مواقع، بدی‌هایی که به سوی‌اش می‌آیند را ناشی از فلک می‌داند، اما در این رباعی فلکْ خویش را مبرا از این گناه می‌داند و بر این عقیده است که او خود نیز در اعمال‌اش مجبور است. در اینجا به صراحت بر جبر و ضرورت تأکید شده است. این امر، در رباعی زیر نیز تکرار شده است:

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

*****

ب| بر لوح نشان بودنی‌ها بوده است

پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است

در روز ازل هرآنچه بایست بداد

غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است

در اینجا جبر علی وجود ندارد، بل آن‌چه که هست تقدیرگرایی است. سرنوشت هر انسان و سرنوشت کل جهان پیشاپیش بر لوح تقدیر نوشته شده و تقلاهای انسان سودی ندارند.

*****

ج|چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد

دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنان‌که رأی من و توست

از موم به دست خویش هم نتوان کرد

آدمی آن زمان که کاری انجام می‌دهد، بر این پندار است که خود اراده کرده و به سبب همان اراده است که کار را انجام می‌دهد؛ اما این احساس چیزی نیست جز ناآگاهی از علل آن کار. آدمیان اگر به علل کارهای‌شان واقف بودند بر این پندار نمی‌رفتند که کارها را آزادانه انجام می‌دهند بل به این نتیجه می‌رسیدند که «از موم به دست خویش هم نتوان کرد».

7- تأکید بر رنج

فارغ از موارد بالا، فارغ از مرگ‌پذیری، جبر، شکاکیت و زمان‌مندی، موردی دیگر که در پوچ‌انگاشتن جهان توسط خیام و سایر رباعیات خیام‌وار نقش دارد وجود رنج در زیستن است. چند رباعی وجود دارند که به شدت بر وجود رنج تأکید دارند و البته از این امر نیز بسی گلایه‌مند اند:

الف| چون حاصل آدمی از این جای دو در

جز درد دل و دادن جان نیست دگر

خرم‌دل آن که یک نفس زنده نبود

و آسوده کسی که خود نزاد از مادر

تأکید بر رنج و تقلیل زندگی به رنج و مرگ، در یکی دیگر از رباعیات خیام که بسیار شبیه به رباعی بالا است نیز شاهده می‌شود:

چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم‌دل آن که زین جهان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد به جهان

البته به احتمال بسیار زیاد، سراینده‌ی هردوی این رباعیات شخصِ خیام نبوده، و باز هم به احتمال زیاد یک نفرِ واحد نیز نبوده، چرا که دلیلی نداشت دو رباعی بسیار شبیه به هم بسراید، اما با توجه به فرضی که من بر پایه‌ی آن در بخش اول بحث را آغاز کردم، تمامی رباعیاتی که تِمی خیام‌وار دارند را تحت عنوان رباعیات خیام می‌خوانم.

*****

ب| افسوس که بی فایده فرسوده شدیم

وز داسِ سپهر سرنگون سوده شدیم

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم

نابوده به کام خویش نابوده شدیم

در دنیایی که پی و بنیان‌اش بر رنج نهاده شده، در جهانی که هیچ عاید بشر نمی‌گرداند جز رنج و عذابی مداوم، باید هم هستی و زندگی را همچون موجودی داس‌به‌دست تصویر کرد که در حال ضربه‌زدن بر تن و روح آدمی است. در این بین، گذر زمان و رو به سوی مرگ بودن، خود دردی مضاعف است.

حکایت ما در جهان، بر طبق آن افسانه‌ی شرقی، حکایت انسانی است که پلنگی در پی اوست. او آن‌چنان با تاب و توان فراوان در گریز است که حتی با وجود آن که نفس‌اش بسی بند آمده یک آن از سرعت خویش نمی‌کاهد. در همین اثنا، به چاهی می‌رسد و از برای رهایی از شرِ پلنگ وحشی، خویشتن را در چاه می‌اندازد. در همین حین است که اژدهایی سهمگین را در انتهای چاه می‌بیند و به ناچار در اواسط چاه، به کمک یک شاخه‌ی گیاه که از دیوار چاه به در آمده، از سقوط‌اش به ته چاه جلوگیری می‌کند.

از یک سو، اژدها با ولعی تمام در ته چاه منتظر اوست و از سویی دیگر پلنگ وحشی در سر چاه به او می‌نگرد. در همین حال سرگردانی و بهت است که می‌بیند گیاهی که از آن آویزان شده هر آن در حال نازک‌شدن و پاره‌شدن است. بدِ ماجرا آن‌جاست که می‌بیند دو موش سیاه و سفید، هر یک شروع به جویدن گیاه می‌کنند. شخص مفلوک و بیچاره، راهی ندارد جز انتظار برای سقوط به دهان اژدها.

*****

ج| گر آمدن‌ام به من بدی نامدمی

ور نیز شدن به من بدی کِی شدمی؟

به زان نبدی که در این دیر خراب

نه آدمی، نه شدمی و نه بدمی

انسانی که پس از زیستن در این جهان با رنج و درد و بیهودگی امور آشنا می‌شود، همواره در اندیشه‌ی این آرزوی دست نیافتنی است که ای کاش هستی نیافته بود، ای کاش هیچ زمان پای بر جهان نمی‌نهاد؛ جهانی که پس از رنج بردن و درد کشیدن در آن می‌بایست در انتظار مرگی دردناک‌تر بود.

واکنش به بدبینی فلسفی در رباعیات خیام

به همراه یک‌دیگر مروری بر پیش‌فرض‌های بدبینی فلسفی در رباعیات خیام داشتیم و دیدیم که چه فرض‌هایی موجب گشته‌اند که خیام و سایر سرایندگان رباعیات به بدبینی فلسفی کشانده شوند؛ حال به همراه یک‌دیگر می‌خواهیم ببینیم که سرایندگان رباعیات خیام‌وار چه واکنشی به این بدبینی فلسفه داشته‌اند.

واکنش این افراد، به دو صورت جلوه کرده است: یکی عصیان علیه خالق این جهان و دیگری دم را غنیمت‌شمردن.

1- عصیان علیه خالق جهان

رباعیات زیر نشان‌دهنده‌ی عصیان این سرایندگان علیه خالق جهانی به این زشتی و بدی اند:

الف| دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ور نیک نیامد این صور عیب کراست

خالق جهان، که از آن همچون موجودی قادر مطلق و عالم مطلق و مهربان مطلق نام برده می‌شود، اگر به‌راستی این صفات را داراست پس چگونه است که چنین جهانی با این همه کم و کاستی را برای مخلوق خود آفریده است؟ در این رباعی، نوعی جسارت و عصیان را علیه خالق شاهد ایم، عصیانی که به واسطه‌ی وجودِ شر در عالم صورت گرفته است.

*****

ب|جامی‌ست که عقل آفرین می‌زند-اش

صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زند-اش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زند-اش

در این رباعی نیز سراینده به‌واسطه‌ی مرگ‌پذیری موجودات به خالق عالم کنایه می‌زند. خالقی که برخی موجودات را چنان زیبا آفریده است که به قول افلاطون در فایدروس ایده‌ی زیبایی را به خاطر انسان می‌آورند و آن‌ها را پس از مدتی به کام مرگ فرو می‌فرستد. این قضیه به زیبایی هر چه تمام‌تر با این بیت بیان شده است: «این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف/ می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش».

*****

ج| گر بر فلک‌ام دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو جهان دگر چنان ساختمی

که آسوده به کام دل رسیدی آسان

اوج عصیان رباعیات خیام در این رباعی دیده می‌شود. یکی از بدی‌های زندگی این‌جهانی این است که انسان اهداف و آرزوهایی در سر دارد اما ساز و کار جهان چنان است که انسان را یارای رسیدن به آرزوهای خود نیست. از یک سو، خدا، که در این رباعی با نام یزدان آورده شده، انسان را چنان آفریده است که نمی‌تواند، یا به ندرت می‌تواند، بدون آرزو باشد و از دیگر سو، جهان از چنان ساز و کاری برخوردار است که تحقق برخی آرزوهای انسان در آن میسر نیست. سبب همین است که سراینده‌ی این رباعی، به کنایه، می‌گوید که اگر به جای یزدان بود و توانایی آن را داشت که این جهان را از میان بردارد و جهانی تازه بیافریند، چنان جهانی می‌ساخت که تمامی آرزوهای آدمی در آن قابلیت تحقق داشته باشند.

2- دم را غنیمت‌شمردن

دم را غنیمت شمردن در رباعیات خیام به طور ساده به معنی استفاده از لحظه‌ی حال و فارغ‌بودن از گذشته و آینده است. افزون بر این، «استفاده از لحظه‌ی حال» در رباعیات خیام چیزی نیست جز لذت‌بردن، شاد بودن، مست بودن و فارغ‌بودن از رنج. رباعیات زیر نشان از این واکنش نسبت به این جهان بد و نامطلوب دارند:

الف| می‌خوردن و شاد بودن آیین من است

فارغ‌بودن ز کفر و دین، دینِ من است

گفتم به عروس دهر آیین تو چیست؟

گفتا دل خرم تو آیین من است

یکی از واکنش‌هایی که آدمی می تواند به بیهودگی امور نشان دهد واکنشی است تماماً عکسِ غم و اندوه، به گونه‌ای که کسی که چنین واکنشی می‌دهد به‌سهولت قابل تشخیص است؛ زیرا آن‌چنان بر شادی و خوشحالی تأکید دارد که آدمی درمی‌یابد که آن فرد تا به چه اندازه از غم و اندوه گریزان است. این رباعی نیز حالتی این‌گونه دارد. در بطن آن تأکیدی قوی بر شادی و خوشحالی وجود دارد، تأکیدی برآمده از بیزاری از غم و اندوه.

 ب| ای دل غمِ این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشته و نیست نابوده پدید

خوش باش و غمِ بوده و نابوده مخور

این رباعی به‌صراحت بر دم را غنیمت‌شمردن تأکید دارد. کم نبوده و نیستند کسانی که گذشته و آینده را همچون دو «نیستی» در نظر می‌گیرند و برآن‌ اند که تنها چیزی که در دسترس است زمان حال است. آن‌ها از این مقدمات اینگونه نتیجه می‌گیرند که انسان خردمند تمرکز و حواس خود را به دو نیستی معطوف نمی‌کند بل تمامی هوش و حواس‌اش به لحظه‌ی حال است یا، به تعبیر رباعی، خوش است و غم بوده و نابوده را نمی‌خورد.

******

ج| خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

ردیفِ این رباعی، «خوش باش» است و این نشان از تأکید زیاد آن بر خوش بودن و دم را غنیمت شمردن دارد. با تمامی نقدهایی که همواره بر لذت‌گرایی وارد آورده می‌شود، اما به نظر می‌رسد که فلسفه‌ی اخلاق اکثریت قریب به اتفاق آدمیان همین لذت‌گرایی است، هر چند که در رباعیات خیام بسیار بیش از مردمان عامی بر آن تأکید می‌شود.

سخن آخر

چه بسیار نفرت‌ها که از دل عشق بسیار از مادر زادند و چه بسیار عشق‌ها که از دل نفرتِ بسیار سر برآوردند. تأکید خیام و سایر سرایندگان رباعیات خیام بر لذت‌بردن از این جهان، چاره‌ای بود از سر ناچاری، واکنشی بود به منفی و بد دیدن این جهان. اگر آن‌ها زندگی در این جهان را غم نمی‌دیدند، آیا می‌توانستند رباعی زیر را بسرایند:

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا در گذریم

با هفت هزار سالگان سر به سریم