فردریش نیچه و نسبی‌گرایی؛ حقیقت هم‌چون بازی استعاره‌ها

فردریش نیچه و نسبی‌گرایی

پس از سوفسطاییان در سال 500 پیش از میلاد، تا اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، فیلسوفی بزرگ سربرنیاورد که تماماً در برابر مفهوم «حقیقت» بایستد و آن را به «قدرت» و «تفسیر» و «کارایی» تقلیل دهد. اما نیچه آمد و پتک خود را بر سرِ حقیقت زد و آن را مفهومی خودساخته از سوی آدمی دانست، مفهومی که آدمی آن را بر جهانِ «شدن» بار می‌کند. عقاید نیچه در باب حقیقت موجب شدند که راه برای بسی فلاسفه‌ی دیگر در قرن بیستم باز شود تا حقیقت را بکوبند و آن را به چیزهایی دیگر جز حقیقت احاله کنند. در ادامه به طور مختصر به ارتباط نیچه و حقیقت خواهم پرداخت و به صورت موجز خواهم گفت که کلیت اندیشه‌ی فردریش نیچه در باب حقیقت چه بود.

نقادی فردریش نیچه در باب حقیقت

نیچه، آن‌طور که از بسیاری از گزین‌گویه‌هایِ او برمی‌آید، به حقیقتی عینی و فارغ از نیازها و چشم‌اندازهایِ ما باور نداشت. او حقیقت را ابزاری از برایِ حفظِ زندگی و افزایشِ احساسِ قدرت می‌دید. رد و طردِ حقیقتِ عینی از سویِ او، وی را به چشم‌اندازگرایی سوق داد؛ یعنی فرا و ورایِ چشم‌اندازها و نگرگاه‌هایِ انسان‌ها حقیقتی وجود ندارد.

فردریش نیچه و حقیقت
نیچه در اواخر عمر

البته ذکر این نکته لازم می‌نماید که در گزین‌گویه‌های نیچه خلاف این موضوع نیز وجود دارد. منظور این است که بعضی گزین‌گویه‌ها نشان از آن دارند که نیچه حقیقت عینی را قبول دارد، لیکن بر این نظر است که انسان را بدان راهی نیست. همین امر، بسیاری از مفسران اندیشه‌ی او را برآن کرده تا توجیهی برای این تناقض دست و پا کنند. فارغ از آن که این مورد چه توجیهی می‌تواند داشته باشد، آن چه که اهمیت دارد این است که نقدِ نیچه از حقیقت، راه را برای نقدِ مفهوم حقیقت توسط بسیاری از فلاسفه اندیشمندان بعدی، خصوصاً پسامدرن‌ها، هموارتر کرد.

او در اوایل کتاب فراسوی نیک و بد، که به راستی می‌توان آن را یکی از اولین، و یا شاید اولین، کتاب‌های پسامدرنیستی دانست، می‌گوید:

به‌راستی چیست این‌که در ما می‌خواهد «رو به‌سویِ حقیقت» داشته باشیم؟… آیا این مسئله‌یِ «ارزشِ حقیقت» بود که در برابرِ ما گام نهاد و یا این ما بودیم که در برابرِ آن گام نهادیم؟ [1]

حقیقت و استعاره

سال‌ها پیش از نگارش فراسوی نیک و بد، نیچه در جزوه‌ای کوتاه به نام «درباب حقیقت و دروغ به مفهومی غیر اخلاقی»، کلمات و واژگان ما را تنها استعاره دانست. او در آن رساله، حقیقت را بازی استعاره‌ها معرفی کرد و با این کار، پیش‌قدم بسیاری از اندیشمندان پسامدرن گردید:

همگی بر این باوریم که به هنگام سخن گفتن از درختان، رنگ‌ها، برف و گل‌ها، چیزی در موردِ نفسِ اشیاء می‌دانیم؛ و با این حال صاحب هیچ نیستیم، مگر استعاره‌هایی برای اشیاء- استعاره‌هایی که به هیچ وجه با پدیده‌های اصلی تطابق ندارند. … تکوین زبان، هیچ‌گاه به طرزی منطقی بسط نمی‌یابد، و همه‌ی آن موادِ خامِ درونی وبیرونی که افزار و دستمایه‌هایِ بعدی جویندگان حقیقت- دانشمندان- و فیلسو‌فان ‌اند، اگر نگوییم از هپروت، بی‌گمان از ذاتِ اشیاء نتیجه نمی‌شوند. [2]

در کل، به صورت بسیار کلی، به نظر نیچه انسان در حال بار کردن مفاهیم خودساخته‌ی خود بر تغییر و تبدل جهان، یا همان «َشدن» است و این امر ناشی از خواستِ قدرت است:

شما خواست و ارزش‌های خود را بر رودِ «شدن» نشانده‌اید؛ و آن چه مردم به نام «نیک و بد» بدان باور دارند خواست قدرتی کهن را بر من آشکار می‌کند. [3]

می‌بینید که از نظرگاه فردریش نیچه مفاهیمی که ما به کار می‌بریم مفاهیمی اند که خود ساخته‌ایم و گمان برده‌ایم که به‌واسطه‌ی این مفاهیم توانایی این در ما هست که به آن‌چه حقیقت نام دارد دست یابیم، ولی این‌گونه نیست:

این ماییم که علت، تسلسل، تقابل، نسبیت، اجبار، شمار، قانون، آزادی، انگیزه، و غایت را جعل کرده‌ایم؛ و هنگامی‌که این جهانِ نشانه‌ها را به‌نامِ «در-خویش» (فی‌نفسه) در اشیاء جای می‌دهیم و با آن‌ها می‌آمیزیم،یک‌بارِ دیگر همان کاری را می‌کنیم که همیشه کرده‌ایم، یعنی افسانه‌پردازی. [4]

نیچه و حقیقت نسبی

گفته شد که نیچه فرا و ورای چشم‌اندازهای انسان به حقیقتی باور نداشت. او در «اراده‌ی قدرت» در همین باب می‌نویسد:

چند نوع چشم وجود دارد. حتی ابوالهول چشم دارد- و در نتیجه چند نوع «حقیقت» هست، و در نتیجه هیچ حقیقتی در کار نیست. [5]

این گزاره صراحتاً بر این عقیده تأکید دارد که چندگانگی حقیقت ما را به نبودِ حقیقتی فرای این چندگانگی می‌کشاند. از نظرگاه نیچه در بسیاری از گزین‌گویه‌ها، حقیقتی عینی در کار نیست که بخواهیم با ابزارهای گوناگون به دنبال آن باشیم و بیابیم‌اش.

فردریش نیچه و حقیقت
نیچه در اواخر عمر

اما در برخی گزین‌گویه‌ها نیز چیزهایی وجود دارند که نشان می‌دهند نیچه به حقیقتی عینی باور داشته ولیکن ما انسان‌ها را قادر به یافتن آن نمی‌دیده است. از جمله:

چه‌بسا چیزی درست باشد اما بی‌اندازه زیان‌مند و خطرناک. آری، شاید این خصلتِ بنیادیِ هستی باشد که اگر کسی به معرفتِ کامل در موردِ آن دست یابد، به نابودی می‌رسد- تا بدان‌جاکه قدرتِ هر روح را با این سنجه می‌توان سنجید که تابِ چه اندازه از «حقیقت» را دارد، و یا به زبانی روشن‌تر، تا چه اندازه نیاز دارد که حقیقت آبکی و بزک شده و شیرین شده و تیزی گرفته و دروغ‌آمیز باشد. [6]

اما در کل، چه فردریش نیچه به حقیقتی عینی باور داشته باشد چه نه، آن‌چه که قابل انکار نیست این است که نزد نیچه حقایق ما آدمیان یکسان اند و هیچ یک بر دیگری برتری ندارند. آن‌چه که یک فیلسوف می‌گوید صرفاً تفسیری ست و آن‌چه که دانشمند می‌گوید نیز. سخن عالمان با سخن فلاسفه تفاوتی ندارد چرا که دانشمندان نیز عقایدشان تفسیر اند و بس:

اکنون چه‌بسا در پنج شش مغز این اندیشه دمیده است که فیزیک نیز جز برداشت و گزارشی از جهان نیست (به تناسبِ (وضعِ بشریِ) ما! با اجازه!) و نه آشکارگریِ آن. [7]

سخن آخر

بحث می‌توان کرد در باب این‌که آیا از نظرگاه فردریش نیچه هیچ حقیقتی عینی و مطلق در کار نیست یا آن که در کار هست و ما را بدان راهی نیست؟ این موضوع مهم است ولیکن در این مختصر جای بحث ندارد. تنها از باب به پایان بردن بحث می‌توان گفت که نیچه در ماه‌های پایانی هوشیاری خود عقیده‌ای به حقیقتِ عینی نداشت و عمدتاً بر این باور بود که:

ملاک حقیقت در افزایش قدرت نهفته است. [8]

*****

[1]: فردریش نیچه ، فراسوی نیک و بد، برگردان داریوش آشوری، تهران، نشر خوارزمی، 1377، گزین گویه 1، صص 28-27.

[2]: فردریش نیچه ، در باب حقیقت و دروغ به مفهومی غیر اخلاقی، برگردان مراد فرهادپور، در نشریه ارغنون، شماره 3، 1373، ص  125.

[3]: ف.نیچه، چنین گفت زرتشت، برگردان داریوش آشوری، تهران، نشر آگه، 1387، ص 127.

[4]: فردریش نیچه ، فراسوی نیک و بد، گزین‌گویه 21، ص 53.

[5]: ف.نیچه، اراده‌یِ قدرت، برگردان م.شریف، تهران، انتشاراتِ جامی، ۱۳۸۶، گزین‌گویه ۵۴۰، ص ۴۲۷.

[6]: فراسوی نیک و بد، گزین‌گویه 39، ص 79.

[7] : فراسوی نیک و بد، گزین‌گویه 14، ص 43.

[8]: اراده‌ی قدرت، گزین‌گویه 534، ص 425.