بهترین آثار موسیقی نیچه | روح موسیقی نیچه‌ای!

نیچه و موسیقی

چرا نیچه بیش از همه بر شوپنهاور، کانت و افلاطون تاخته‌است؟ این همه هجمه از سوی نیچه به افلاطون، «کانت پیر» و «شوپنهاوری که فلوت می‌نواخت» از چه روست؟ به‌گمان‌ام حمله‌های متعدد نیچه به این سه فیلسوف بزرگ ارتباطی مستقیم با علاقه‌ی او به آن‌ها نیز دارد. نمی‌توان انکار کرد که افکار نیچه بسیار با افکار این سه فیلسوف قرابت دارد. در تاریخ فلسفه هیچ‌کس به‌اندازه‌ی افلاطون، کانت و شوپنهاور به نیچه نزدیک نیست (شاید بتوان اشتیرنر را نیز از لحاظ‌هایی در زمره‌ی این فهرست درآورد). ضمن آن که در ادامه‌ی این نوشتار می‌توانید برخی از آثار موسیقی نیچه را گوش دهید و از آن‌ها لذت ببرید و مقداری از رنجِ ماتم‌کده‌ی هستی فارغ شوید، در ادامه خواهم گفت که چرا بر این نظر ام که نیچه درعین‌آن‌که بیشترین هجمه‌ها را به افلاطون، کانت و شوپنهاور داشته، بیش‌ترین قرابت فکری را نیز با آن‌ها داشته یا بهتر است بگویم بیشترین تأثیر را از آن‌ها گرفته‌است.

نیچه، افلاطون، کانت و شوپنهاور؛ رفیقان نیمه‌راه

نیچه بر «شدن» [Becoming] بسیار تأکید داشت. او جهان را «شدن» می‌دید و بر این باور بود که در پس پشت شدن چیزی نیست که بتوان دنبال‎اش گشت – همان کاری که افلاطون می‌کرد!

تأکید نیچه بر شدن او را بسیار به افلاطون نزدیک می‌کرد، چه‌آن‌که افلاطون را نیز باور بر این بود که جهان پدیداری ما جهان شدن است. در جهانی که بر حواس ما نمایان می‌شود، هیچ‌چیز ثابت نیست و همه‌چیز به‌مانند رودخانه‌ای ساری و جاری است، لیکن در نظر افلاطون در پس شدنِ جهان، ایده‌هایی ثابت وجود دارند و این‌جا همان‌جایی است که نیچه به‌شدت از در مخالفت وارد می‌شود. از نظرگاه او همین «حقیقت را در دنیای دیگر بردن» از سوی افلاطون بود که راه را از برای مسیحیت – همان‌چیزی که نیچه بسی از آن نفرت داشت – همواره کرد.

آن‌چه که بر آن تأکید دارم دغدغه‌ی مشترک نیچه و افلاطون و البته تا حدی قدم‌زدن‌شان در یک جاده است، در نیمه‌های جاده است که نیچه و افلاطون از یکدیگر جدا می‌گردند. همین دغدغه‌ی مشترک و همین قدم‌زدن در جاده‌ای مشترک است که موجب می‌گردد نیچه بیش از آن که در آثار-اش نام ارسطو یا دکارت را آورده باشد، نام افلاطون، کانت یا شوپنهاور را آوَرَد.

نیچه را من هماره همچون فیلسوفی که در جاده‌ی کانت قدم زده می‌شناسم، همچون کسی که برای چند گام هم که شده جا پای ردپای کانت گذاشته لیکن در نیمه‌های راه به سویی دیگر رفته است. او در کتاب فراسوی نیک‌وبد بارها به‌صراحت از «در خویش» یا «شی‌فی‌نفسه» سخن می‌راند.

نیز در مقاله‌ای که در دهه‌ی 70 قرن نوزدهم نگاشته و مربوط به دوران جوانی‌اش است – و در نیمه‌ی دوم قرن بیستم و امروز بیش از هر زمان دیگری خوانده و تحسین شده‌است – می‌گوید:

همگی بر این باور ایم که به‌هنگام سخن‌گفتن از درختان، رنگ‌ها، برف و گل‌ها، چیزی در موردِ نفسِ اشیاء می‌دانیم؛ و با این حال صاحب هیچ نیستیم، مگر استعاره‌هایی برای اشیاء – استعاره‌هایی که به هیچ وجه با پدیده‌های اصلی تطابق ندارند. … تکوین زبان، هیچ‌گاه به طرزی منطقی بسط نمی‌یابد، و همه‌ی آن موادِ خامِ درونی و بیرونی که افزار و دستمایه‌هایِ بعدی جویندگان حقیقت – دانشمندان – و فیلسو‌فان ‌اند، اگر نگوییم از هپروت، بی‌گمان از ذاتِ اشیاء نتیجه نمی‌شوند. [فردریش نیچه ، در باب حقیقت و دروغ به مفهومی غیر اخلاقی، برگردان مراد فرهادپور، در نشریه ارغنون، شماره 3، 1373، ص  125.]

این‌ها را می‌توان تا حد زیادی سخنان کانت دانست، منتها لباسی دیگر بر تن‌شان شده و البته تا حدی اندکی متفاوت هستند. کانت بر آن بود که مقولات ذهن آدمی تطابق با جهانی که «در خویش» است ندارند و نیچه می‌گفت مقولات زبان آدمی تطابقی با آن‌چه که خود «ذات اشیاء» می‌نامید-اش ندارند.

او در فراسوی نیک‌وبد نیز اظهاراتی کانتی دارد. فی‌المثل:

این ماییم که علت، تسلسل، تقابل، نسبیت، اجبار، شمار، قانون، آزادی، انگیزه، و غایت را جعل کرده‌ایم؛ و هنگامی‌که این جهانِ نشانه‌ها را به‌نامِ «در-خویش» (فی‌نفسه) در اشیاء جای می‌دهیم و با آن‌ها می‌آمیزیم،یک‌بارِ دیگر همان کاری را می‌کنیم که همیشه کرده‌ایم، یعنی افسانه‌پردازی. [فردریش نیچه ، فراسوی نیک و بد، برگردان داریوش آشوری، تهران، نشر خوارزمی، 1377، گزین‌گویه 21، ص 53.]

سخن‌درازی نمی‌کنم، مقصود-ام این است که نیچه در جاده‌ی کانت قدم می‌زد و همین قدم‌زدن در جاده‌ی کانت است که موجب می‌شود او بیش از هر فیلسوف دیگری بر کانت بتازد، اما مطمئن ام که از درون گاهی کانت را نیز ستایش کرده‌است، چه‌آن‌که اگر کانتی نبود چه‌بسا نیچه‌ به‌ماهو نیچه نیز نبود.

این ماجرای نیچه و افلاطون و نیچه و کانت از برای نیچه و شوپنهاور نیز صادق است، حتی صادق‌تر! نیچه اگر به‌صراحت از کانت و افلاطون ستایش نکرده‌باشد، از شوپنهاور ستایش‌کرده است – هرچند که کم هم او را نکوبیده و کم از او بد نگفته‌است. مقاله‌ی “شوپنهاور به‌مثابه‌ی آموزگار” دلالت بر ستایش نیچه از شوپنهاور دارد. حتی اگر باور کنم که اگر کانتی نبود، باز هم نیچه به‌ماهو نیچه بود، باور نمی‌کنم که اگر شوپنهاور نبود، نیچه به‌ماهو نیچه وجود می‌داشت. اکثر اندیشه‌های نیچه واکنشی به عقاید شوپنهاور اند – بدبینی فلسفی.

نیچه بدبینی فلسفی را شاید ملموس‌تر از شوپنهاور درک کرد، لیکن – لااقل در نظر – در بدبینی نماند و نیهیلیسمی خلق کرد تا شاید توانایی گذر از بدبینی را بیاید، توانایی گذر از «انکار زندگی» و نیل به تأیید زندگی یا همان «آری‌گویی به زندگی»:

تا به یک بیمار، یا سالخورده، یا یک جسد برمی‌خورند، در دم می‌گویند «زندگی باطل است»، اما اینان خود باطل اند؛ خود و چشمان‌شان که جز یک نما از هستی را نمی‌بیند. فرورفته در عمق افسردگی و آرزومند یک حادثه‌ی کوچک که مرگ آوَرَد: این‌گونه چشم‌به‌راه اند و دندان بر هم می‌سایند. [نیچه، چنین گفت زرتشت، برگردان د.آشوری، تهران، نشر آگه، 1387، ص 57.]

یا:

… دلیری بهین کشتاگر است، دلیری‌ای که حمله می‌آورد، که مرگ را نیز می‎کُشد؛ زیرا می‌گوید: «همین بود زندگی؟ پس یک بار دیگر! [نیچه، پیشین، ص 172.]

نیچه – در جوانی – در کتاب “زایش تراژدی از روح موسیقی” نشان داد که در جاده‌ی شوپنهاور است، ازآن‌هاست که درد زندگی را بیش از هر چیزی اهمیت می‌دهند و برآن اند که با اندیشه، با هنر یا با هر چیزی از درد زندگی بکاهند و کاری کنند که بتوان زندگی کرد، بتوان به زندگی نه نگفت. فارغ از تمامی بحث‌های نیچه در کتاب “زایش تراژدی” در باب زندگی دیونیزوسی، آن‌چه که از همه بولدتر است، تأکید نیچه بر موسیقی است. او در کتاب نشان داد که تاچه‌حد بر موسیقی به‌مثابه‌ی راهی از برای سازگاری با بدبینی فلسفی تأکید دارد و این درست همان چیزی بود که چند سال پیش از نگارش کتاب “زایش تراژدی” توسط نیچه، شوپنهاور در “جهان همچون اراده و تصور” گفته بود:

… موسیقی یک هنر مستقل است؛ … به‌واقع موسیقی نیرومندترینِ همه‌ی هنرهاست. [شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، برگردان ر.ولی‌یاری، تهران، نشر مرکز، 1392، ص 903]

یا:

… موسیقی تمامی احساسات وجود درونی ما را بازمی‌آفریند، اما بدون واقعیت و دور از درد آن. [پیشین، ص 267].

نیچه با موسیقی بود، تا آخر هم با موسیقی بود. ارتباط و علاقه‌ی او به واگنر را نباید فارغ از علاقه‌ی او به موسیقی دید. این جمله‌ی مشهور نیچه در کتاب غروب بت‌ها که «زندگی بدون موسیقی اشتباهی بیش نیست» خود روایت‌گر جایگاه موسیقی نزد نیچه است، روایت‌گر رابطه‌ی عمیق نیچه و موسیقی !

اما اوج ستایش نیچه از موسیقی – اوج ژرفای رابطه‌ی نیچه و موسیقی – را باید در کتاب زایش تراژدی از روح موسیقی – این شوپنهاوری‌ترین اثر نیچه – جست، کتابی‌که از آن از برای کتابی که در حال نگارش‌اش هستم بسیار سود جسته‌ام. او در جای‌جای کتاب‌اش از موسیقی ستایش می‌کند و حتی جایی آن را «بازتولید جهان و طرح‌ریزی دوباره‌ی آن» می‌نامد!

هیچ قصد سخن‌درازی نداشتم، بل صرفاً می‌خواستم نشان دهم که نیچه بسیار به موسیقی اهمیت می‌داد و این در راستای هم‌گامی‌اش با سلف‌اش – شوپنهاور – است، کسی‌که موسیقی را بسیار ستود، آن هم درست از طریقی که نیچه بسیار ستود، مرهمی برای درد بدبینی فلسفی.

آثار موسیقی نیچه

فایل ویدئویی زیر مجموعه‌ای از آهنگ‌هایی است که نیچه در قرن نوزدهم نوشته‌است. این آهنگ‌ها را Jeroen van Veen به‌زیبایی نواخته و اکنون فرصت آن را داریم که گوش فرا دهیم‌شان و لذت بریم از روح موسیقی نیچه‌ای: