
شوپنهاور و بدبینی | چرا شوپنهاور بدبین بود؟
اگر قرار بود فهرستی تهیه شود و برای هر فیلسوف صرفاً یک کلمه به کار برده شود، بهاحتمال بسیار زیاد اکثر پرکنندگان فهرست جلوی نام شوپنهاور لغت «بدبین» را مینشاندند. خود شوپنهاور هم در کتاب اصلیاش، یعنی جهان همچون اراده و تصور، چند بار از لفظ «بدبینی» استفاده میکند و آن را نسبت به «خوشبینی» ارجح میداند. هر کسی هم که تا کنون مقدار کمی از شوپنهاور خوانده یا شنیده باشد احتمالاً دربارهی بدبینی شوپنهاور چیزهایی به گوشاش خورده و چیزهایی خوانده. در این نوشتار – در این راستا – به موضوع شوپنهاور و بدبینی خواهم پرداخت و برای کسانی که آشنایی خیلی زیادی با فلسفهی شوپنهاور ندارند خواهم گفت که چرا شوپنهاور بدبین بود؟
اصلاً یعنیچه که شوپنهاور بدبین بود؟
نخواهم خیلی آسمانریسمان ببافم و نخواهم خیلی پرچانگی کنم، باید بگویم که بدبین در بحث ما کسی است که بد میبیند جهان را. شوپنهاور نیز چنین بود. او حتی در تقابل با بحثهای لایبنیتس که گفته بود این جهان احسن عوالم ممکن است، این جهان را بدترینِ جهانهای ممکن معرفی میکرد. این را میتوان یک پلهی شوپنهاور در باب بحث بدبینی دانست، پلهی دیگری که شوپنهاور از آن بالا میرود این است که چون این جهان بدترینِ جهانهای ممکن است، بهتر بود زنده نمیبودیم، یا مثلاً حال که زندهایم بهتر که کمتر عمر کنیم، یا مثلاً اگر به کسی که در حال ترک جهان است بگویند آیا باز میخواهی به این جهان بازگردی؟ به نشانهی پاسخ منفی سر تکان خواهد داد.
شوپنهاور میگوید ممکن نه آن است که میتوان در ذهن تخیل و تجسم کرد، بل آن است که در جهان وجود دارد؛ اما:
… ترتیب این جهان به نحوی است که اگر قرار بود با دشواری زیاد به وجود داشتن ادامه دهد به این نحو ترتیب مییافت؛ و اگر اندکی بدتر از این بود، دیگر نمیتوانست به وجود داشتن ادامه دهد. در نتیجه، چون یک جهانِ بدتر نمیتوانسته به وجود داشتن ادامه دهد، چنین جهانی مطلقاً ناممکن است؛ و بنابراین خود این جهان فعلی بدترینِ همهی جهانهای ممکن است-زیرا نه فقط اگر سیارات با یکدیگر تصادم میکردند، بلکه حتی اگر یکی از اختلالاتی هم که اکنون در مسیر آنها رخ میدهد، به جای این که بهوسیلهی دیگر اختلالات به تدریج جبران شود، افزایش مییافت، جهان به زودی به پایان میرسید. [شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، تهران، نشر مرکز، 1393، جلد دوم، دفتر چهارم، ص 1021.]
پس از آن شوپنهاور به ذکر مثالهایی میپردازد که مثلاً اگر آنها اتفاق میافتادند جهان دیگر وجود نمیداشت. بهعنوان مثال، اگر دمای زمین اندکی بیشتر شود جهان نابود خواهد شد. من کاری به صحت و سقم استدلالهای شوپنهاور ندارم، بل صرفاً خواهان آن ام که نشان دهم شوپنهاور چرا بدبین بود. آنچه که گفتم صرفاً نشان از آن داشت که شوپنهاور بدبین بود، ولی نگفتم چرا بدبین بود.
حال نوبت آن است که نشان دهم چرا شوپنهاور بدبین بود.
شوپنهاور و بدبینی | دلایل بدبینی شوپنهاور
شوپنهاور در بحثهایاش در باب اراده، اهمیتی بسیار به شخصیت میدهد. منظور او از شخصیت، یک خصلت درونی برای هر انسان است، خصلتی که تا پایان عمر او ثابت میماند و لایتغیر است. او، یعنی شوپنهاور، برآن بود که اصل دلیل کافی 4 صورت دارد که یکی از این 4 صورت، صورتِ انگیزش است، یعنی چه؟ یعنی آن که هر فعالیت آدمی، البته صرفاً فعالیتهای خاص، ناشی از یک محرک است.
اما بحثی که شوپنهاور پس از این ماجرا مطرح میسازد این است که این محرک، که ناشی از اراده است، [البته تعریف اراده بحثی مفصل میطلبد و خیلی اینجا نیازی به تعریف آن نیست،] از واسطهی خصلت یا همان شخصیت میگذرد. از این روست که محرکی در یک انسان فعالیت A را در پی دارد و همان محرک در انسانی دیگر فعالیت B را. فیالمثل، انسانی که شخصیتی خودخواه و خودنگر دارد، اگر یک ساک پول پیدا کند آن را برای خود برمیدارد، اما انسانی که شخصیتی نوعدوست دارد به دنبال صاحب این ساک پول میگردد. این بحث را برای چه مطرح کردم؟
مقصود-ام از مطرحکردن این بحث این بود که اگر عقاید خود شوپنهاور را هم در نظر گیریم، منظور-ام عقاید او در باب شخصیت است، آنگاه میبایست بگوییم که این بدبینیای که شوپنهاور سخن از آن میراند نه ناشی از استدلالکردن و حجتآوردن، بل ناشی از شخصیتِ بدبین اوست.
اما در اینجا تمرکز و توجه من نه روی این بحث که بدبینی ناشی از شخصیت شوپنهاور بل روی دلایل اوست. میخواهم ببینم در بحث شوپنهاور و بدبینی میتوان روی کدامین حجتهای او در له بدبینی متمرکز شد؟
الف| در این جهان رنج بسیار است
در کتاب جهان همچون اراده و تصور، واژهی «رنج» جزو پرتکرارترین واژگان کتاب است. جهان از نظرگاه شوپنهاور مکانی ست که زندگان در آن رنج میبرند و درد میکشند و دستآخر میمیرند. او بارها در کتاباش اذعان میدارد که «زندگی ذاتاً سراسر رنج است». [شوپنهاور، پیشین، ص 308]. رنج از نگاه شوپنهاور در این جهان بسیار زیاد و نقطهی مقابل آن، یعنی لذت، بسیار کم است و ترازو بهطرزی بسیار شدید در سمت رنج سنگینتر است. این نخستین دلیل شوپنهاور برای بدبینی است.
او در عباراتی صریح در باب زیادبودن رنج در این جهان، در جلد نخست کتاب جهان همچون اراده و تصور، مینویسد:
اگر متحجرترین و سنگدلترین خوشبینان را به میان بیمارستانها، درمانگاهها، و به اتاقهای جراحی ببریم، و از میان زندانها، و شکنجهگاهها، و بردهخانهها، و از فراز میدانهای نبرد و اعدام عبور دهیم، اگر تمامی گوشههای تاریک رنج را، مکانهایی را که نگاه خیرهی خونسردانه به آنها ممکن نیست، به او نشان دهیم و سرانجام، اگر بگذاریم تا به درون سیاهچال اوگولینو که زندانیان در آن از گرسنگی جان میدادند نگاه کند، او نیز بهروشنی میبیند که این «احسن عوالم ممکن» چگونه دنیایی است. [شوپنهاور، پیشین، صص 321-322]
البته بیان شوپنهاور در مورد رنج اینقدر ساده نیست، بل منظور و مقصود او از رنج مقداری پیچیدهتر است و البته رد کردنِ استدلالاتاش هم دشوارتر. از نگاه شوپنهاور زندگی انسان تماماً رنج است، اما او از «ذات» زندگی انسان سخن میراند و میگوید ذاتاً رنج است. فیالواقع از فیلسوفی که کتاب او تقریباً 200 سال پس از نوشتهشدن خوانده میشود، توقع این است که به سخنهای اینچنینی، یعنی نوشتن در مورد شکنجهگاهها، بردهخانهها و موارد این قبیل، دل خوش نکند و استدلال به دست دهد که چرا زندگی رنج است؟
واقعاً در سال 2019، لااقل در کشورهای اروپایی-آمریکایی، مگر چند درصد جامعه درگیر بردهخانهها و بیمارستانها و زندانها و میدانهای نبرد اند که سخن از اینها به میان آوریم و جهان را به سبب وجود این موارد محکوم کنیم؟ البته که شوپنهاور به همینها دل خوش نمیدارد و میداند که لااقل خود او و امثال او درگیر این مسائل نیستند. او درصدد اثبات این نکته برمیآید که «در این جهان رنج زیاد است» یا «زندگی ذاتاً رنج است» – یعنی آن که دلیل نخست شوپنهاور در تأیید بدبینی خود از چند استدلال جزئیتر برخوردار است. او استدلالهایی در چنته دارد، استدلالهایی که گمان میکند بهواسطهی آنها میتواند اثبات کند که در جهان رنج برقرار است و واقعاً خبری آنچنان از لذت نیست. استدلالهای او را در باب وجود سرشارِ رنج در جهان میتوان به نوعی به موارد زیر تقسیم کرد:
- استدلال از راه اراده: ارتباط ناگسستنیِ رنج با ذات انسان
- استدلال از راه عدم دستیابی به مقصود
- استدلال از راه دستیابی به مقصود: ملال
- استدلال از راه اراده: جنگ تمامعیار میان موجودات
1- ارتباط ناگسستنیِ رنج با ذات انسان
به گمانام، مهمترین استدلال کتاب جهان همچون اراده و تصور در راستای بحث شوپنهاور و بدبینی همین استدلال است، استدلالی که برای تشریح آن باید بحثی بسیار مفصل راه اندازم و به متافیزیک شوپنهاور وارد شوم. اما من برای یک نوشتار اینترنتی این کلمات را مینویسم و بنابراین باید بسیار خلاصه-و البته ساده-بحثام را مطرح سازم، از این رو خیلی وارد جزئیات متافیزیکی نمیشوم بل به ذکر همین یک نکته اکتفا میکنم که شوپنهاور از بحث کانتیِ تقسیم جهان به دو جهانِ نومن و فنومن [یا شئ فینفسه و پدیدار] پیروی میکرد. یعنی از نگاه شوپنهاور، همچون کانت، هرآنچه که «انسان» تجربه میکند، حس میکند، ادراک میکند، صرفاً جهانِ پدیداری است، یعنی جهانی است که بر حسب ساختار ذهن انسان بر او واضح گشته و به نمایش درآمده، و در ورای این جهانِ پدیداری یک جهان واقعی وجود دارد که از نگاه کانت ما را بدان راهی نیست.
اما شوپنهاور، لااقل شوپنهاورِ جوان، بر این نظر بود که ما را بدان جهانِ واقعی راهی هست، اما نه از راه تفکر و استفاده از ذهن، بل از راهی بیواسطه یعنی از راه درون. شوپنهاور از راه شناخت بیواسطه، و از طریق بدن خود، درمییابد که انسان ذاتاً «اراده» است و بعداً بحث میکند که انسان عالم صغیر است و از این رو میتوان خصوصیات او را به عالم کبیر هم تعمیم داد و خلاصه نتیجه میگیرد که جهان اراده است، اما نه جهانِ پدیداری بل جهانِ واقعی-یعنی اراده شئ فی نفسه است [البته نباید به صراحت گفت که اراده در نگاه شوپنهاور شئ فی نفسه است، چراکه از برخی عبارات شوپنهاور میتوان این نکته را استخراج کرد که شوپنهاور نیز همچون کانت نمیدانست که شئ فی نفسه چیست. این بحث، یعنی شئ فی نفسه بودن یا نبودن اراده را من بعدها در مقالهای مفصل مورد بحث قرار خواهم داد و خواهم گفت که نسبتِ اراده با شئ فی نفسه در فلسفهی شوپنهاور به چه صورت است، اما همینجا برایمان کافی است که بدانیم به نوعی اراده از نگاه شوپنهاور شئ فی نفسه است یا به سخن خود او اراده «محتوای جهان پدیداری است»].
اراده، که لفظ انگلیسی آن Will و لفظ آلمانی آن Wille است، از نگاه شوپنهاور معنایی گسترده دارد و گاه شوپنهاور آن را برای معانی مختلفی به کار میگیرد، اما یکی از معناهای اراده که به کار بحث ما میآید «خواستن» است- یعنی اراده که ذات انسان باشد [انسان نیز در نگاه شوپنهاور مربوط به دنیای پدیداری است و بنابراین ذات او نیز اراده است]، موجب میگردد که انسان همواره بخواهد، اما چه بخواهد؟ اینجا خیلی مهم نیست که چه بخواهد بل این است که اراده موجب میگردد که انسان مدام «خواست» داشته باشد و همین خواستداشتنِ انسان کلید اصلی شوپنهاور برای بهدستدادن استدلالی از برای وجود دائمی رنج در زندگی انسان است. اما چگونه؟ توضیح خواهم داد.
شوپنهاور برآن است که «هرگونه ارادهورزی [یعنی همان خواستداشتن] ناشی از نیاز، نقص، و لذا ناشی از رنج است» [شوپنهاور، پیشین، ص 204]. سخن او ساده است: هر کس در هر لحظهای چیزی بخواهد، در واقع چون آن چیز را ندارد آن را خواسته است و هر نداشتنی، هرگونه فقدانی، رنج است و به سبب همین رنجبودن است که انسان چیزی را خواسته، چون انسان خواهان رهایی از رنج است.
سخن شوپنهاور این است که اگر انسان چیزی را بخواهد، چون آن چیز را نداشته آن را خواسته و چون در واقع از وضعیت کنونیاش راضی نبوده خواهان نبود وضعیتِ کنونی و رسیدن به وضعیتی شده که نقصِ وضعیتِ کنونی را برطرف سازد. از این رو هر خواستنی، هر ارادهورزیای، ناشی از فقدان، ناشی از عدم رضایت و بنابراین رنج است.
اما خواست، ذات انسان است و از این رو انسان همواره در رنج است. به سخن خود شوپنهاور: «در ازای میلی که برآورده میشود دستکم ده میل دیگر باقی میمانند که ارضا نمیشوند» [شوپنهاور، همان]، از این رو «… سرشت آدمی شامل این واقعیت میشود که ارادهی وی تقلا میکند، خشنود میشود، مجدداً به تقلا میپردازد و همینطور الی آخر» [شوپنهاور، پیشین، ص 263].
2- عدم دستیابی به مقصود
شوپنهاور در بحثاش در باب وجود رنج در جهان، که البته بحثی ست بسیار گسترده و پراکنده و کمتر بسیار متمرکز بر روی رنج بحث میکند، در خواست چیزها نمیماند و پس از خواست چیزها توسط انسان را هم مورد بحث قرار میدهد. فرض کنید من X را میخواهم، همین خواست X دیدیم که از نگاه شوپنهاور موجب رنج بود، اما پس از خواست X دو حالت ممکن است اتفاق افتند [هرچند که به گمان من سه حالت است]: نخست آن که به X دست مییابیم و دوم آن که به X دست نمییابیم. جالب است که از نگاه شوپنهاور هر دو حالت رنج است. اجازه دهید ابتدا حالت دوم، یعنی عدم دستیابی به مقصود، را با هم مرور کنیم.
فرض کنید در بیابانی هستید و سوز آفتاب بر گردن و سر و صورتتان میتابد و مغزتان را داغ کرده است. تشنگی چنان زیاد شده که حتی آب دهانتان هم به ته کشیده و نمیتوانید یک درصد هم که شده تشنگیتان را با قورتدادن آب دهانتان برطرف سازید، اینجاست که خواهان آب هستید. یعنی در شما خواست «آب» وجود دارد که در واقع همان «خواست» رفع تشنگی است. همین خواست است که از نگاه شوپنهاور برابر است با فقدان، یعنی فقدانِ سیراببودن، و برابر است با نارضایتی، یعنی نارضایتی از تشنگی، که برابر است با رنج. اما اگر در بیابان خواهان آب باشید و به آب دست پیدا نکنید، که احتمالاً هم نمیکنید، باز باید رنج ببرید. در چنین وضعیتی رنج مضاعف میشود: یک سو رنجِ ناشی از خواست، یعنی ناشی از نیاز، و یک سو رنج عدم دستیابی به مقصود.
شوپنهاور برآن است که در اکثر اوقات در زندگی اکثر قریببهاتفاق انسانها چنین وضعیتی برقرار است و انسانها مدام به دنبال چیزها اند، لیکن بدانانها نمیرسند و از این رو رنجی مضاعف میبرند.
3- دستیابی به مقصود
اما فرض کنید که در بیابان، از فرطِ خواست در رنج هستید ولی این بار به مقصود میرسید و آب را پیدا میکنید و میتوانید از خواست آب و از رنج تشنگی رهایی یابید. اینجاست که شوپنهاور میگوید وقتی یک میل ارضا میشود میل [یا میلهایی] دیگر از راه میرسد [میرسند] و اینگونه میشود که باز فرآیند خواست و نیاز به ارضای خواست تکرار میشود. اما شوپنهاور انکار نمیکند که در برخی مواقع، و خصوصاً در طبقهی مرفه جامعه، خواستی مشخص وجود ندارد. یعنی فرض کنید شخصی در ناز و نعمت زندگی میکند و تمامی نیازهای روانی و جسمی عام را توانسته ارضا کند. در چنین شخصی، که خواستها ارضا شدهاند، یک کسالت عظیم سربرمیآورد، کسالتی که شوپنهاور آن را با نام ملال عنوان میدارد. این شخص حوصلهاش سر میرود، نمیداند چه کند، نمیداند از چه طریقی وقت خود را سر کند.
البته افراد افسرده نیز تا حدودی چنین وضعی دارند. آنها نیز به چیزی میل ندارند، نیاز به ارضای خواستی ندارند و از این رو در گوشهای کز میکنند. شوپنهاور میگوید در چنین وضعیتی، یعنی در وضعیتی که انسان خواستی مشخص ندارد، ملال سربرمیآورد و از این رو در چنین وضعیتی هم اوضاع خوب نیست و نمیتوان انسان را خوشبخت دانست. بنابراین به طور خلاصه میتوان گفت که:
بنیان هرگونه ارادهورزی نیاز و نقصان، و لذا درد است و از این رو بنا به نفس ماهیت و خاستگاهاش ناگزیر از درد است. از سوی دیگر، اگر فاقد مقاصد ارادهورزی شود، آن هم به این خاطر که با یک ارضای بسیار آسان مجدداً و بهیکباره از آنها محروم میشود، خلأ و کسالتی هولناک بر آن مسلط میشوند؛ به عبارتی دیگر خود وجود و هستی آن برایاش باری تحملناپذیر میشود. از این رو، حیاتاش همچون آونگی میان درد و کسالت به عقب و جلو نوسان میکند، و در واقع اینها سازندههای نهایی آن اند. این به طرز بسیار جالبی به این نحو بیان شده که، پس از آن که انسان تمامی دردها و عذابها را به جهنم حواله کرد، برای بهشت چیزی جز کسالت نماند. [شوپنهاور، پیشین، ص 309]
اما واقعاً چرا زمانی که انسان در ظاهر خواستی مشخص ندارد و میلی بسیار به یک چیز معین در او نیست، حوصلهاش سرمیرود، کسل میشود و ملال گریبان او را میگیرد؟ قضیه از این قرار است که در اینجا نیز ردپای، یا بهتر است بگویم وجود، اراده تعیینگر است. انسان در ظاهر خواستی ندارد، اما در پسِ پشت یک خواست دارد: خواستِ خواست. انسان میخواهد که یک خواست داشته باشد، یک خواست معین، میخواهد که میل به چیزی داشته باشد، میل به چیزی معین، اما میبیند به چیزی میل ندارد و اینجاست که آزار میبیند.
4- جنگ تمامعیار میان موجودات
اجازه دهید بحثمان در مورد شوپنهاور و بدبینی را مروری کلی داشته باشیم و به کسانی که ممکن است 1 درصد از خاطر برده باشند که از چه رو در حال حاضر در چنین قسمتی از متن هستیم یادآوری کنم که از چه مسیری به اینجا رسیدهایم. در ابتدا گفتم که در این نوشتار به موضوع شوپنهاور و بدبینی خواهم پرداخت و خواهم گفت که چرا شوپنهاور بدبین بود. نخستین دلیل او را این دلیل کلی معرفی کردم که زندگی رنج است و پس از آن به استدلالهایی که شوپنهاور برای تأیید این که زندگی رنج است آورده پرداختم. سه تا از این استدلالها را با هم مرور کردیم و اکنون نوبت به معرفی استدلال چهارم رسیده است، یعنی جنگ تمامعیار میان موجودات، یا بهتر است بگویم میان موجودات آلی، زندگان.
اراده، این شئ فینفسهی شوپنهاوری، در موجودات آلی، به صورت «ارادهی زندگی» متجلی میگردد. از این رو هر موجود زندهای خواهان آن است که زنده بماند و البته این خواست اویِ فردی نیست، بل اراده است که از این طریق به خود عینیت میبخشد. اما هر موجودی برای زندهماندن به یک سری شرایط اساسی و اولیه نیاز دارد. مثلاً هوا، آب، غذا [البته این شرایط اساسی و اولیه برای تمامی موجودات یکسان نیستند، اما نیاز به شرایط برای تمام موجودات یکسان است]. این نیاز به شرایط اساسی و اولیه و در کنار آن، نبود گزینههایی مناسب برای تأمین این نیازها در دنیای غیرآلی، موجب شده که موجودات آلی، خصوصاً موجودات بالاتر [شوپنهاور گیاهان را سطحیترین موجودات آلی و پس از آنها موجودات تک سلولی و آبزی و جانوران خاکی و سپس انسان را سلسه درجات موجودات میداند و همه را البته موجود میبیند، یعنی جایگاه بسیار ویژه و بسیار برتری برای انسان در قیاس با سایر جانوران قائل نیست] برای فراهمآوردن شرایط اولیهی زندگیشان، تا حد زیادی به موجودات آلی نیاز داشته باشند.
فیالمثل انسان برای زندهماندن، به خوردن آهن و چوب نمیپردازد، بل در بهترین و مهربانترین حالت گیاهان را میخورد؛ ببر برای زیستن به خوردن گوشت موجوداتی همچون گوزن و گورخر و آهو و امثالهم نیاز دارد و به همین منوال. اما این چه ربطی به اثبات رنج در جهان دارد؟
ربط آن در این است که رنج نهتنها از ارادهورزی و ماجراهای آن که در بالا به ذکر آنها پرداختم زاده میشود، بل کار جهان هم رنجآور است و موجودات جهان به سبب این کار جهان میبایست با رنج بمیرند.
هزاران خوک را در محلی تنگ و تاریک نگهداری میکنند و در کثیفترین جا جمع میکنند و در یک روز و ساعت معین برای آن که گوشت مصرفی چند نفر را تأمین کنند به وحشیترین شکل جلوی چشمانشان سرشان را میبرند. مرغها را در قفس کردهاند و پیرمرد آرام و خونسرد به قفس نزدیک میشود تا یکی از آنها را انتخاب کند، انتخاب برای آن که سر او بریده شود تا او بتواند ناهار باقالیپلو با مرغ زعفرانی بخورد. پس از انتخاب مرغ، در قفس باز میشود و ثانیههای پایانی زیستن مرغ در این جهان سرعتشان بیشتر میگردد. گردن مرغ را میگیرند و روی سطحی قرار میدهند و سپس کارد را روی آن میگذراند. در کمتر از 2 ثانیه خون مرغ میریزد و زندگی خفتبار-اش نهایتاً با تبدیلشدن به یک وعده غذای پیرمرد و بچههایاش، به پایان میرسد.
اما به جنگل و جایی که دم و دستگاه تمدن شکل و ظاهر ماجرا را تغییر نداده برویم، جایی که زور حکمفرماست، جایی که آهو طعمهی پلنگ میشود و در کمتر از یک دقیقه آهویی که در خیالی آسوده در حین خوردن غذا بود، توسط پلنگ ربوده میشود و خیلی سریع با درد فراوان وارد معدهی فراخ پلنگ میگردد. در این راستا شوپنهاور در جلد دوم کتاب جهان همچون اراده و تصور مینویسد:
یونگهان نقل میکند که در جاوه به دشت پهناوری رسیده که سرتاسر آن پوشیده از لاکپشتهای غولپیکری بودند که پنج پا طول و سه پا عرض و همانقدر ارتفاع داشتند. لاکپشتها از دریا به آنجا میآیند تا تخم بگذارند، و آنجا گرفتار سگهای وحشی میشوند؛ سگها لاکپشتها را به پشت برمیگردانند و پوستهی زیر شکمشان را از هم میدرند و گوشتشان را زندهزنده میخورند. اما بعد، اغلب پلنگی از راه میرسد و به سگها حمله میکند. حال، این همه رنج هزاران و هزاران بار، و سال از پی سال تکرار میشود. پس این لاکپشتها برای این به دنیا میآیند. اما به چه گناهی باید گرفتار چنین عذابی شوند؟ مقصود از کل این نمایش وحشت چیست؟ تنها پاسخ این است که ارادهی زندگی خود را به این ترتیب عینیت میبخشد. [شوپنهاور، پیشین، صص 821-822]
این وضعیت در دنیای مدرن امروزی صرفاً برای حیوانات جنگل اتفاق نمیافتد، بل در کل جهان هم اوضاع همین است. کشورهای قدرتمند خون کشورهای ضعیفتر را میمکند و در خود کشورها هم به سبب سیستم اقتصادی-سیاسی حاکم، از جمله نولیبرالیسم، انسانها خون انسانهای دیگر را میمکند تا سودی بیشتر از برای خود حاصل کنند. دنیای انسانهای مدرن چندان بهتر از حیواناتی که در جنگل زندگی میکنند نیست، بل صرفاً شکل و ظاهر ماجرا فرق میکند.
این مکیدن خون انسانها توسط انسانها هم در زمان صلح و هم در زمان جنگ اتفاق میافتد. در طی تاریخ انسان که بنگرید مدام جنگ میبینید، مدام نزاع برای موضوعات مختلف. در قرن بیستم هم که الی ماشاالله دو جنگ جهانی و چندین جنگ کوچکتر میان کشورهای مختلف اتفاق افتادند و در این قرن هم مدام سایهی جنگ هستهای روی سر افراد کل جهان است.
خلاصه آن که:
این جهان آوردگاه موجودات رنجکشیده و محنتزدهای ست که صرفاً با دریدن یکدیگر به هستی خود ادامه میدهند. از این رو، هر جانور درنده گور زندهی هزاران جانور دیگر است و بقای نفساش زنجیری از مرگهای عذابآور. [شوپنهاور، پیشین، ص 1019]
ب| لذتی در جهان نیست
البته این ادعایی صحیح نیست که بتوان آن را به شوپنهاور نسبت داد- شوپنهاور نمیگوید که هیچ لذتی در جهان نیست. سخن او این است که اولاً لذت در جهان بسیار کمتر از رنج است و ثانیاً لذت امری ایجابی نیست بل صرفاً سلبی است و این رنج است که ایجابی است. یعنی آن که رنج نبود لذت نیست، بل لذت نبود رنج است. اما چرا؟ چون:
ما درد را احساس میکنیم، اضطراب و ترس را احساس میکنیم، اما بیدردی، و رهایی از اضطراب و امنیت و آرامش را نه. میل را همچون تشنگی و گرسنگی احساس میکنیم؛ اما همین که این میل برآورده میشود، همچون لقمهغذایی که بلعیده شد، دیگر تأثیری بر احساسات ما ندارد. … تنها درد و نیاز میتوانند به شکل ایجابی احساس شوند؛ و بنابراین علناً خود را آشکار میکنند؛ خوشی، برعکس، صرفاً سلبی است. [شوپنهاور، پیشین، ص 1013]
اما شوپنهاور برای بد نشاندادن جهان جز این یک گام دیگر برمیدارد و میگوید حتی اگر لذت زیادی هم در جهان وجود داشته باشد باز به هیچ روی نمیتوان میان لذت و دردی که در جهان است، میان خوشی و رنجی که گریبان انسانها و جانوران را میگیرد، توازنی ایجاد کرد چراکه:
… لزومی ندارد در این باره بحث کنیم که آیا میزان شر در جهان بیشتر است یا میزان خیر؛ زیرا صرف وجود شر تکلیف را مشخص میکند، زیرا شر هرگز بهواسطهی خیری که همراه با آن است یا در پی آن میآید پاک نمیشود، و در نتیجه هرگز خنثی نمیشود: «هزار خوشی جبران یک الم نمیکند». زیرا خوشحالی و لذت هزاران نفر هرگز دلتنگی و عذاب مرگ یک نفر را از بین نمیبرد؛ و خوشحالی فعلی من رنجهای قبلیام را خنثی نمیکند. [شوپنهاور، پیشین، ص 1014]
بحث را با مطرحساختن موضوع بحث یعنی شوپنهاو و بدبینی آغاز کردم و گفتم که در این نوشتار خواهم گفت که چرا شوپنهاور بدبین بود. دو دلیل اصلی او یعنی وجود سرشارِ رنج و عدم وجود سرشار لذت را مطرح ساختم و استدلالهای هر یک را نیز توضیح دادم. اینگونه است که شوپنهاور جهان را بد میبیند. اما او به همینها اکتفا نمیکند بل حکم میدهد که به سبب اینچنینبودن جهان، «… اگر انسان را به چشم موجودی نگاه کنیم که هستیاش نوعی مجازات و کفاره است، آنگاه او را بهتر و صحیحتر میبینیم.» [پیشین، ص 1018]؛ یا همچنین حکم میدهد که «بهتر بود وجود نمیداشتیم». [پیشین، ص 1014]
اما اینکه شوپنهاور چگونه چنین حکم میدهد موضوع این نوشتار نیست و من در جایی دیگر، یعنی در کتابی که در حال نگارش آن هستم، توضیح خواهم داد که قضیه از چه قرار است.
در آخر آن که شوپنهاور به سبب وضع جهان حکم به خودکشی نمیدهد و بیان میدارد که خودکشی صحیح نیست، البته نه از لحاظ اخلاقی بل از لحاظ متافیزیکی. توضیح آن که چرا خودکشی صحیح نیست و با این وضع جهان چگونه باید زندگی کنیم، نوشتاری دیگر میطلبد و من در آیندهای نزدیک آن را تهیه خواهم کرد و منتشر خواهم ساخت و لینکاش را در پایینِ همین پاراگراف قرار خواهم داد.
بد نیست نوشتار نسبتاً طولانیام را، که اصلاً نمیخواستم اینهمه طولانی شود، با 4 نقلقول مرتبط با مبحثمان- یعنی شوپنهاور و بدبینی -به پایان ببرم:
1- نقل قول اول در راستای خاتمهی بحث شوپنهاور و بدبینی
زندگی، با مصائب کوچک و بزرگ و هولناکاش که هر ساعت و هر روز و هر هفته و هر سال رخ میدهند، با امیدهای فریبنده و حوادثاش که همهی محاسبات را به هم میریزند، بهوضوح نشان چیزی را بر خود دارد که باید ما را منزجر کند، طوری که مشکل میتوان تصور کرد که کسی بتواند این را تشخیص ندهد، و ایمان داشته باشد که باید از زندگی لذت برد و شکر آن را به جا آورد، و انسان برای این وجود دارد که خوشبخت باشد. [شوپنهاور، پیشین، ص 1012]
2- نقل قول دوم در راستای خاتمهی بحث شوپنهاور و بدبینی
اگر زندگی خودش موهبت پر ارزشی بود و قطعاً بر نیستی ترجیح داشت، نیازی نبود که نگهبانان هولناکی چون مرگ و ترسهای آن از در خروجیاش مراقبت کنند. اما اگر وحشت مرگ کمتر از اینها بود، چه کسی به زندگی به همین نحو که هست ادامه میداد؟ و اگر زندگی یک لذت بود، چه کسی میتوانست حتی صرف اندیشهی مرگ را تحمل کند؟ اما باز هم خوبی مرگ این است که نقطهی پایان زندگی است، و ما خود را با مرگ نسبت به رنجهای زندگی و با رنجهای زندگی نسبت به مرگ تسلی میدهیم. [شوپنهاور، پیشین، ص 1017]
3-نقل قول سوم در راستای خاتمهی بحث شوپنهاور و بدبینی
ما همچون فیلهایی هستیم که در دام افتادهاند، و برای روزهای متمادی خشمگین اند و بهشدت تقلا میکنند، تا این که درمییابند کارشان بیفایده است و آنگاه ناگهان گردنهایشان را بهآرامی تقدیم یوغ میکنند، و برای همیشه رام میشوند. [شوپنهاور، پیشین، ص 304]
نیازی به ثبت ایمیل نیست. لطفاً دیدگاهتان را بنویسید.
نیازی به ثبت ایمیل نیست. لطفاً دیدگاهتان را بنویسید.