
مروری بر کتاب اخلاق اسپینوزا | سعادت از دل جبر و ضرورت
این نوشتار بر روی کتاب اخلاق اسپینوزا تمرکز دارد، بنابراین اگر با کلیدواژههای خلاصه کتاب اخلاق اسپینوزا یا نقد کتاب اخلاق اسپینوزا وارد این بخش از سایت شدهاید، جای درستی آمدهاید.
فصلِ اول: مقدمهای دربابِ کتاب اخلاق اسپینوزا
الف. کتاب اخلاق اسپینوزا یکی از ماندگارترین، موجزترین، دشوارترین و همچنین متفاوتترین آثارِ فلسفهیِ غرب است. ماندگار از آنروی که هنوز هم که هنوز است دربابِ مطالبِ آن، خاصه در علمِ اعصاب و فلسفهیِ ذهنِ معاصر، بحث وجود دارد. موجز از آنروی، که سبکِ نوشتاریِ آن، که سبکیست هندسی، مؤلفِ کتاب را برآن داشته تا مطالبِ عمیق را با اختصار و ایجاز به رویِ کاغذ آورد. لیکن دشوار از آنروی که اصطلاحاتِ با تعاریفِ جدید در آن کم نیست، و این تعاریفِ جدید در نهایتِ اختصار و گاه ابهام بیان شدهاند. اما متفاوتبودنِ کتاب اخلاق اسپینوزا ناشی از سبکِ نوشتاریِ آن است. اسپینوزا، مؤلفِ کتاب، بهمانندِ سلفِ خود، دکارت، روشِ ریاضی را از برایِ تفکر برگزیده، لیکن، برخلافِ دکارت، برایِ نگارشِ کتاب نیز از همین روشِ ریاضی بهره جسته است. کتابِ اخلاق از اسپینوزا کاملاً بهمانندِ کتبِ هندسی به تحریر درآمده و هر بخش از تعاریف، اصولِ متعارفه و اصولِ موضوعه آغاز میگردد و با قضایا و براهینِ قضایا ادامه مییابد و با علامتِ Q.E.D پایان مییابد، اکثرِ قضایا از تبصره و نتیجه نیز برخوردارند.
ب. عمومِ کتبِ فلسفیِ پیش از دکارت از جهانِ خارج آغاز میشدند، لیکن دکارت با نفسِ خویش آغاز کرد و اسپینوزا با خدا. از همینروست که بخشِ اولِ کتابِ او، «دربارهیِ خدا» نام دارد. چهار بخشِ دیگر بهترتیب، «دربارهیِ طبیعت و منشأ نفس»، «دربارهیِ منشأ و طبیعتِ عواطف»، «درخصوصِ بندگیِ انسان یا قوتِ عواطف» و «دربارهیِ قدرتِ عقل، یا آزادیِ انسان» نامگذاری شدهاند.
ج. در کتابِ اخلاق اسپینوزا با برخی اصطلاحاتِ فلسفهیِ مدرسی، همچون ممکنالوجود، واجبالوجود و جوهر، مواجه ایم و این نشان از آن دارد که اسپینوزا از فلسفه و فلاسفهیِ مدرسی تأثیر پذیرفته است. شارحان، عمدهیِ تأثیرِ او از فلاسفهیِ مدرسی را تأثیر از فلاسفهیِ یهود، بالخاصه ابنمیمون، میدانند. البته میباید اذعان داشت که اسپینوزا بیشترین تأثیر را از دکارت پذیرفته و این خود در تعاریفِ او از جوهر، حالت و همچنین حقیقتِ واضح و متمایز عیان است. رواقیان و همچنین جوردانو برانو نیز ردِ پایِ تأثیرشان بر فیلسوفِ موردِ نظرِ ما قابلِ مشاهده است. تأثیرِ هابز، چه در نظریهیِ عواطف و چه در نظریهیِ سیاسیِ اسپینوزا، نیز هویداست.
د. در کتابِ اخلاق، اسپینوزا بیان میدارد که جز خدا جوهری نیست و هر آنچه که هست در اوست. تمامیِ موجوداتِ جهان، بهموجبِ ضرورتِ الهی موجَب شدهاند. غایتِ قصوایِ کتاب را میتوان انسان و سعادتِ او دانست، و اسپینوزا نیز هرچه به سویِ پایانِ کتاب نزدیک میشود، بیشتر دربابِ سعادتِ انسان سخن میگوید، و شاید وجهِ تسمیهِ نامِ کتاب همین باشد.
ه. عمدهیِ عقایدِ اسپینوزا در کتاب اخلاق وجود دارند، لیکن دربابِ عقایدِ سیاسیِ او میبایست به رسالهیِ او دربابِ سیاست، که ناتمام هم مانده، رجوع کرد؛ گرچه در کتابِ اخلاق نیز مختصری از عقایدِ سیاسیِ او وجود دارد.
و. خوشبختانه کتاب اخلاق اسپینوزا با حاشیهها و توضیحاتی مفید به فارسی برگردانده شده،[2] و تمامیِ نقلِقولهایی که خواهم آورد از ترجمهیِ فارسیِ کتاب است. از یک ترجمهیِ انگلیسیِ خوب نیز استفاده کردهام[3] و به آن نیز ارجاع خواهم داد.
فصلِ دوم: دربابِ خدا
«هرچیزی که هست در خدا هست، و بدونِ او ممکن نیست چیزی وجود یابد یا به تصور آید».
(پیشین، بخشِ اول، قضیهیِ 15، ص 29.) (ibid, part 1, proposition 15, p 224.) |
الف. مقدماتِ اولیه
- پیش از ورود به بحث دربابِ خدا در کتاب اخلاق لازم مینماید برخی مقدماتِ آشکار و نهان در استدلالاتِ اسپینوزا را بدانیم. از اینروی من چند مورد از آنها را بهطورِ بسیار خلاصه ذکر میکنم:
الف) یکی از ابهامآمیزترین کلمات و مفاهیمی که اسپینوزا به کار میبرد، مفهومِ تصور [=Idea] است که در جایجایِ کتاب ذکر شده، ولیکن چنین مینماید که در بعضی جاها معنایی متفاوت به خود میگیرد. از اینروی من در ابتدا فرض میکنم که تصور به معنایِ عام بهکار رفته و هر اندیشهای را، چه تصور و چه تصدیق، در برمیگیرد.
ب) اسپینوزا به مطابقت، بهمثابهیِ یکی از معیارهایِ صدق، نظر دارد و بر این عقیده است که «تصورِ درست باید با متصَوَر یا آنچه موردِ تصور است، مطابق باشد»[4]. لیکن معیارِ صدقِ دکارتی، یعنی بداهت، از برایِ او مهمتر است و او بر این رأی است که اگر ما تصورِ روشن و متمایزی داشته باشیم، امکان ندارد که خطا کنیم: «… اگر کسی بگوید که تصوری روشن و متمایز، یعنی درست، از جوهر دارد، ولی با وجودِ این شک میکند که چنین جوهری موجود است یا نه، درست مانندِ کسی است که میگوید: تصوری درست دارد، اما با وجودِ این در درستیِ آن شک میکند»[5]. همچنین اسپینوزا را عقیده این است که نسبتِ علیت با نسبتِ استلزامِ منطقی پیوند دارد. به همین سبب، اسپینوزا شناخت را به معنیِ شناختِ علل میداند و بر این عقیده است که «شناختنِ معلول وابسته به شناختنِ علت و مستلزمِ آن است»[6]. در موردِ درستیِ یک تصور با توسل به مطابقتِ تصور با متصور و روشن و متمایزِ بودنِ تصورِ موردِ نظر، در صفحاتِ آتی، آنهنگام که در موردِ نشانهیِ خارجی و داخلیِ حقیقت بحث خواهم کرد، توضیحِ بیشتری خواهم داد.
ج) منظورِ اسپینوزا از واژهیِ «متناهی»، محدود و ممکن است؛ محدود هم از لحاظِ زمانی و هم از لحاظِ مکانی، و ممکن یعنی خود علتِ خود نبودن. متناهی در نگاهِ او دو نوع است: متناهیِ مطلق و متناهی در نوعِ خود. تفاوتِ آنها در این است که متناهی در نوعِ خود زمانی اینگونه است که در طبقهای باشد و بتوان آن را با دیگر اشیایِ آن طبقه سنجید و متناهی بودنِ آن را نتیجه گرفت. به همین ترتیب، اسپینوزا نامتناهی را نیز به دو نامتناهیِ مطلق و نامتناهی در نوعِ خود تقسیم میکند. نامتناهی در نوعِ خود، بهمانندِ متناهی در نوعِ خود، قابلِ سنجش با دیگر اشیایِ طبقهیِ خود است. لیکن نامتناهیِ مطلق، هیچگونه سنجشپذیریای را نمیپذیرد، ذاتی است منفرد و بیهمتا. چنانکه در صفحاتِ آتی خواهیم دید، نامتناهیِ مطلق را تنها به خدا اطلاق میتوان کرد.
د) «مختار» درنظرِ اسپینوزا، آن نیست که ارادهاش آزاد است بل او مختار را آن میداند که برحسبِ اقتضایِ طبیعتِ خود رفتار میکند. یعنی عللِ افعالِ موجودِ مختار، در درونِ خودش است و نه خارج از آن. لیکن عللِ افعالِ «مجبور» در خارج از او وجود دارند. از اینروی، میتوان نتیجه گرفت که هم مختار و هم مجبور، از نظرگاهِ اسپینوزا، از ارادهیِ آزاد و ناموجب برخوردار نیستند، و، چنانکه خواهیم دید، تنها موجودِ مختار خداست و دیگر موجودات همگی مجبور هستند، البته مجبور و مختار به همان معنایی که آمد.
ب. جوهر، صفت، حالت
- «مقصودِ من از جوهر شئای است که در خودش است و به نفسِ خودش به تصور میآید، یعنی تصور-اش به تصورِ شئِ دیگری که از آن ساخته شده باشد متوقف نیست»[7]. از این تعریف، مشخص میشود که منظورِ اسپینوزا از جوهرْ معنایِ ارسطویی آن نیست، بل جوهر از نظرِ او قائمبهذات است و به علتی خارجی نیازمند نیست و، یا به قولِ خودِ او، «علتِ خودش» است: «مقصودِ من از «علتِ خود» شئای است که ذاتاش مستلزمِ وجود-اش است و ممکن نیست طبیعتاش «لاموجود» تصور شود»[8]. پس میبینیم که با این تعریف از علتِ خود، جوهر موجودیست که به ضرورت وجود دارد و، به عبارتی، وجود-اش از تعریفاش قابلِ حصول است.
- «مقصودِ من از صفت شئای است که عقل آن را بهمثابهیِ «مقومِ ذاتِ جوهر» ادراک میکند»[9]. از جمله مفاهیمِ مبهمِ فلسفهیِ اسپینوزا یکی همین صفت است، زیرا او تعریفِ جدیدی از آن بهدست میدهد اما تعریفاش تا به حدِ بسیاری مختصر و مبهم است. فیالمثل این عبارت که «عقل آن را بهمثابهیِ مقومِ ذاتِ جوهر ادراک میکند»، ممکن است این معنی را انتقال دهد که در جوهر بهراستی چیزی به نامِ «مقومِ ذاتِ جوهر»، که همان صفت باشد، وجود ندارد و صرفاً زادهیِ عقل است. اما تا به حدِ بسیاری میتوان گفت که چنین نیست و از ادامهیِ سخنانِ اسپینوزا نتیجه میتوان گرفت که صفت، مبینِ ذاتِ جوهر است و بهعبارتِ دیگر، ما جوهر را بهواسطهیِ صفاتاش میتوانیم شناخت. درواقع جوهر از راهِ صفاتْ خود را متجلی میسازد. صفات نیز، همچون جوهر، نامتناهی اند، زیرا «… یک موجود در صورتی باید نامتناهیِ مطلق شناخته شود که متقوم از صفاتِ نامتناهی باشد»[10]، اما جوهر نامتناهیِ مطلق است پس صفات نیز نامتناهی اند، لیکن نامتناهی بودنِ آنها نه از نوعِ مطلق، بل از نوعِ درخود است. از لحاظِ تعداد نیز، تعدادِ آنها نامتناهی است، و، چنانکه خواهیم دید، ما از آن همه صفاتِ نامتناهی تنها به دو صفتِ بعد و فکر دسترسی توانیم داشت.
- «مقصودِ من از «حالت» احوالِ جوهر یا شئای است که در شئای دیگر است و بهواسطهیِ آن به تصور میآید»[11]. تعریفِ حالت، بهنوعی، متضادِ جوهر است، یعنی حالت، برخلافِ جوهر، قائمبهذات نیست و وجود و تصور-اش بسته به دیگری است. در واقع میتوان گفت که یکایکِ اشیاء، نسبتهایِ میانِ آنها، خودِ ما، نحوهیِ اندیشیدنمان و دیگر موجوداتِ جزئیِ اطراف، حالت هستند. اسپینوزا مابین حالاتِ متناهی و نامتناهی فرق میگذارد که من در جایِ خود از فرقِ این دو و دیگر ویژگیهایِ حالات به تفصیل سخن خواهم گفت.
- پس از تعریفِ جوهر، صفت و حالت میتوان گفت که از نظرِ اسپینوزا، تنها جوهر، صفاتِ جوهر و حالاتِ صفات وجود دارند و جز آنها چیزی دیگر وجود ندارد.

ج. دربابِ خدا
- «مقصودِ من از «خدا» موجودِ مطلقاً نامتناهی است، یعنی جوهر، که متقوم از صفاتِ نامتناهی است، که هر یک از آنها مبینِ ذاتِ سرمدی و نامتناهی است»[12]. در کتاب اخلاق اسپینوزا خدا همان جوهر است و درنتیجه موجودیست قائم به خود، واجبالوجود، سرمدی، مطلقاً نامتناهی و دارایِ صفاتِ نامتناهی. پیش از بازگفتنِ ویژگیهایِ خدا یا همان جوهر، ابتدا نظری به براهینی که اسپینوزا از برایِ اثباتِ وجودِ خدا آورده است میاندازم.
- برهانِ اولِ اسپینوزا برایِ اثباتِ وجودِ خداوند، همان برهانیست که اصطلاحاً به «برهانِ وجودی» شهره است: خدا بهضرورت موجود است، زیرا خدا همان جوهر است و جوهر هم ذاتاش مستلزمِ وجود-اش است یعنی از تعریفاش وجودش حاصل میشود. برهانِ دومِ او بدین قرار است که وجود و عدمِ هر شئ، مستلزمِ علت است و چون علتی نیست که مانعِ وجودِ خدا باشد، از اینروی بهضرورت وجود دارد. این برهان قابلِ تأمل است چراکه اسپینوزا میگوید علتی برایِ عدمِ وجودِ خداوند نیست، از اینروی خدا وجود دارد. اما او خود، پیشتر گفته بود که هم وجود و هم عدم نیازمندِ علت اند، پس اگر علتی برایِ عدم نیست میباید علتی برایِ وجود باشد تا خدا موجود گردد. اما او خدا را همان جوهر و جوهر را بیعلت یا علتِ خود میداند، لذا باید با این پیشفرض به برهانِ او نگاه کرد.
- برهانِ دیگرِ اسپینوزا برایِ اثباتِ خدا را مترجمِ گرامیِ کتابِ اخلاق بهصورتِ مختصر و بسیار مفید در پانویسِ کتاب آورده است و من عیناً آن را نقل میکنم: « ما تصوری از خود داریم بهعنوانِ موجودِ متناهی، تصوری هم از خدا داریم بهعنوانِ موجودِ نامتناهی. در خصوصِ درستی و نادرستیِ این دو تصور سه احتمال پیش میآید: اول- هردو تصور نادرست است، نتیجه اینکه چیزی موجود نیست. دوم- فقط تصورِ موجودیتِ ما درست است، نتیجه اینکه فقط اشیایِ متناهی بالضروره موجودند. سوم- هردو تصور درست است، نتیجه اینکه ذاتِ مطلقِ نامتناهی هم بالضروره موجود است. احتمالِ اول بالضروره باطل است، زیرا ما موجودیم. احتمالِ دوم هم مردود است، زیرا لازمهیِ آن این است که اشیایِ متناهی برایِ هستن قویتر از ذاتِ مطلقِ نامتناهی باشند که بالبداهه نامعقول است، پس احتمالِ سوم درست است، و مطلوب ثابت شد»[13].
- میباید توجه داشت که پیشفرضِ این استدلال این است که توانایی برایِ وجود را دلیلِ بر قدرت، و ناتوانی برایِ وجود را دلیلِ بر ضعف بدانیم، و اسپینوزا نیز به همینگونه فرض کرده و چنین فرضی را نیز بدیهی دانسته است. او برآن است که اگر تنها ما، یعنی ما انسانهایِ محدود و متناهی، وجود میداشتیم در آن صورت ذواتِ محدود، که ما باشیم، تواناتر از نامتناهیِ مطلق میبودند و این نامعقول است، پس ذاتِ مطلقاً نامتناهی وجود دارد، و وجودش هم ضروری است. پس از ذکرِ براهینِ اثباتِ وجودِ خدا و این نکته که خدا بهضرورت وجود دارد، اینک به برخی از ویژگیهایِ خدا یا همان جوهر اشاره میکنم.
- اسپینوزا، بهخلافِ دکارت، تعدادِ جواهر را به سه افزایش نمیدهد. دکارت علاوه بر خدا، امتداد و فکر را نیز جوهر دانست؛ لیکن اسپینوزا این مشکل را با افزایش در تعدادِ جواهر حل نمیکند، بل او امتداد و فکر را در زمرهیِ صفاتِ جوهر بهشمار میآورد. او برآن است که «ممکن نیست جز خدا جوهری موجود باشد و یا بهتصور آید»[14]. پس جوهر یگانه است و بهضرورت، نامتناهی. چون اگر چنین نبود آنگاه ناگزیر در ارتباط با دیگر چیزها میبود و بدینترتیب کامل نیز نبود. لذا اسپینوزا بر این عقیده است که در عالم، دو یا چند جوهر با صفاتِ واحد، نمیتوانند وجود داشته باشند و نیز هیچ جوهری بهوسیلهیِ جوهری دیگر نمیتواند پدید آمده باشد، زیرا این برخلافِ تعریفِ جوهر است. لذا میتوان نتیجه گرفت که خدا، که همان جوهر است، یگانه است، از اینروی جز خدا جوهری وجود ندارد. بنابراین «هرچیزی که هست در خدا هست، و بدونِ او ممکن نیست چیزی وجود یابد یا به تصور آید»[15].
- خدا مختار است، و البته تنها اوست که مختار است. این سخن به این معنیست که تنها خداست که برحسبِ قوانینِ طبیعتِ خود عمل میکند. یعنی آنکه خدا نیز افعالاش موجَب است، و ارادهاش آزاد نیست، لیکن مختار است، البته مختار بهمعنایِ اسپینوزاییِ آن. یعنی علتِ افعالِ او چیزی خارج از او نیست و نمیتواند بود، چراکه خارج از او چیزی وجود ندارد.
- اسپینوزا خدا را نهتنها علتِ وجودِ اشیاء، بل علتِ دوامِ وجودِ اشیاء نیز میداند، «زیرا وقتیکه در ذاتِ اشیاء تأمل میکنیم، چه موجود باشند و چه معدوم، درمییابیم که ذاتشان نه مستلزمِ وجود است و نه مستلزمِ بقا. بنابراین، ممکن نیست ذاتِ اشیایِ موجود علتِ وجود و نیز علتِ بقایشان باشد، بلکه علت فقط خداست که وجود به طبیعتاش متعلق است»[16].
- در کلیتِ امر، میتوان همِ اسپینوزا را مصروفِ آن دانست که هرگونه ویژگیِ انسانی را از خدا بزداید، و او را غیرقابلِ تعین سازد. حتی آن «یگانه»ای که خودِ اسپینوزا به خدا نسبت میدهد نیز، به قولِ خودش، ویژگیای نادقیق است، زیرا تنها مادامی میتوان مفهومِ یگانه یا یکتا را به خدا نسبت داد که او را بتوان با چیزی سنجید، لیکن خدا نامتناهیِ مطلق، یعنی تعینناپذیر، تعریفناشدنی و غیرِقابلِ سنجش، است. از همینروست که اسپینوزا حتی اطلاقِ عقل و اراده را به خدا بهشرطی میپذیرد که معنایِ آنها متفاوت با معنایِ عقل و ارادهیِ انسانی باشد: «… عقل و ارادهای که مقومِ ذاتِ خداست باید با عقل و ارادهیِ ما کاملاً فرق داشته و جز در نام با هم وجهِ مشترکی نداشته باشند و شباهت در میانِ آنها بیش از شباهتی نباشد که میانِ سگ بهعنوانِ یک صورتِ آسمانی و سگ بهعنوانِ حیوانِ نابح موجود است»[17].
- پس خدا را، در بهترین حالت، صرفاً میتوان اندیشید و نه «قدرتِ او را با قدرتِ پادشاهان مقایسه کرد». پس میتوان گفت که خدایِ اسپینوزا یک خدایِ شخصوار نیست، بل فاقدِ شخصیت است. البته این سخن بدان معنا نیست که او موجودِ لاشعوریست، زیرا «در خدا بالضروره تصوری از ذاتِ خود، و از همهیِ اشیایی که ضرورتاً از او ناشی میشوند موجود است»[18].
- در آخر اینکه بعد و فکر، دو صفت از صفاتِ نامتناهیِ خدا هستند که ما میتوانیم آنها را بشناسیم. اسپینوزا تذکر میدهد که اطلاقِ صفتِ بعد به خدا، شأنِ او را پایین نمیآورد زیرا او نامتناهی است، و از اینروی صفتِ بعد و حالاتِ جسمانی که از این صفت ناشی شدهاند را نیز در برمیگیرد.
این محتوا مختصِ کاربرانِ ویژه است!
برای دسترسی به نسخهی کاملِ این محتوا و سایر محتواهای ویژه، نیاز به تهیهی اشتراک ویژه است. برای تهیهی اشتراک ویژه روی دکمهی «عضویت» در زیر کلیک فرمایید.
این محتوا مختصِ کاربرانِ ویژه است!
برای دسترسی به نسخهی کاملِ این محتوا و سایر محتواهای ویژه، نیاز به تهیهی اشتراک ویژه است. برای تهیهی اشتراک ویژه روی دکمهی «عضویت» در زیر کلیک فرمایید.
نیازی به ثبت ایمیل نیست. لطفاً دیدگاهتان را بنویسید.
نیازی به ثبت ایمیل نیست. لطفاً دیدگاهتان را بنویسید.