ورود و ثبت نام
0
سبد خرید خالی است.
0
سبد خرید خالی است.
ورود و ثبت نام

آرزواندیشی – استدلال – خشم جامعه و این‌گونه چیزها!

آرزواندیشی

مطالعه‌ی این نوشتار تقریباً

7 دقیقه

طول می‌کشد. لطفاً تا انتها مطالعه کنید.

تلاش کرده‌ام درصدد برنیایم که عقاید خود را در بطن آن‌چه که در مجله‌ی لوکئوم می‌نویسم و منتشر می‌سازم وارد کنم، لیکن واقعاً می‌شود عقاید خود را در بطن آن‌چه که می‌نویسیم وارد نکنیم؟ البته که نه! انتخاب موضوع، انتخاب پاراگراف، انتخاب جملات، انتخاب نقل‌قول‌ها و بسیاری دیگر همه دلالت بر این دارند که هماره این تأویل یا تفسیر است که خودنمایی می‌کند. از این رو درصدد ام که «تا جایی که می‌شود و امکان دارد» این کار را نکنم.  در این نوشتار – که می‌خواهم مختصری پیرامون آرزواندیشی بنویسم – تا جایی که می‌توانم مستقیم نمی‌گویم خود چه عقیده‌ای دارم، بل می‌خواهم لااقل برای آن‌ها که هیچ‌زمان به این آرزواندیشی توجه نکرده‌اند تلنگر بزنم تا بیشتر به آن‌چه که می‌کنند و آن‌چه که می‌گویند توجه کنند.

آرزواندیشی چیست؟

آرزواندیشی در ساده‌ترین حالت یعنی این‌که من دوست دارم الف، ب باشد، بنابراین الف، ب است. مثالی ساده بزنم: امروز در جهان برخی موارد که زمانی بداهتاً آرزواندیشانه بودند دارند خودنمایی می‌کنند. یک سیاه‌پوست در آمریکا یا اروپا چون دوست دارد با یک سفیدپوست برابر باشد مدام از برابری انسان‌ها صحبت می‌کند. یک زن که خسته است از این همه مردسالاری، دَم از فمینیسم می‌زند و وقتی از او معنای فمینیسم را جویا می‌شوی خیلی بدیهی می‌گیرد آن را و می‌گوید به‌معنی برابری مرد و زن است. یک کارگرِ کمونیست یا سوسیالیست یا مارکسیست برای‌اش بدیهی می‌شود این قضیه که می‌باید به مالکیت مشترکِ ابزار تولید برسد؛ برای‌اش بدیهی می‌شود این قضیه که سلسله‌مراتبی نباید وجود داشته باشد.

این‌ها نمونه‌هایی از آرزواندیشی هستند. البته این نمونه‌ها که من به‌مثابه‌ی آرزواندیشی آوردم به‌معنای آن نیست که حتماً غلط هستند – مثلاً چون آرزواندیشی هستند -، بل صرفاً خواستم مثال بزنم. آن‌ها که منطقی اند و به منطق اهمیت می‌دهند، چه منطقی‌های قدیم و چه منطقی‌های جدید، آرزواندیشی را مغالطه می‌دانند و بنابراین از نگاه‌شان قضایای آرزواندیشانه به‌مثابه‌ی قضایای آرزواندیشانه صحیح نیستند، بل صحت آن‌ها را می‌‌باید به‌سانی دیگر سنجید. به‌عنوان‌مثال، این‌که تو سیاه‌پوست هستی و دوست نداری سیاهان طبقه‌ی پایینِ سفیدان باشند، دلیل بر این نمی‌شود که واقعاً این‌گونه باشد. اتفاقاً ممکن است واقعاً سیاه‌پوستان پست‌تر از سفیدپوستان باشند، ممکن است واقعاً زن‌ها پایین‌تر از مردان از لحاظ‌های مختلف باشند و حق‎شان نباشد که حقوقی برابر با مردان داشته باشند.

بنابراین از نگاه آن‌ها – یعنی منطقی‌های بریتانیایی – این‌که زن با مرد برابر است یا سیاه با سفید برابر است، چون به‌مثابه‌ی قضیه‌ای آرزواندیشانه در نظر گرفته شوند صحیح نیستند، لیکن اگر آن‌ها را آرزواندیشانه در نظر نگیریم – فی‌المثل از زبان زن یا سیاه نشنویم‌اش – می‌باید بررسی گردند و صحت‌شان مشخص شود. حال این‌که بررسی یک قضیه به چه طریقی صورت می‌گیرد بحثی‌ست مجزا از  بحث نوشتارمان.

اشاره کردم که آرزواندیشی از نگاه منطقی‌ها – یعنی بسیاری از اندیشمندان انگلیسی‌آمریکایی – مغالطه است، این در حالی است که از نظرگاهِ بسیاری از اندیشمندانی که در جاده‌ی فلسفه‌ی اروپایی یا همان فلسفه‌ی قاره‌ای گام می‌زنند، آرزواندیشی نه آن‌که چیزی باشد که ما را گریزی از آن باشد بل اصلاً ذاتیِ اندیشیدن‌مان است. واقعیت این است که نمی‌توانم درست تعیین کنم که نخستین بار چه کسی بوده که گفته حتی بزرگ‌ترین فلاسفه‌مان هم آرزواندیشی می‌کنند، اما می‌توانم بگویم شوپنهاور و به‌خصوص نیچه از نخستین کسانی بوده‌اند که گفته‌اند اندیشه‌مان – اندیشه‌ی مثلاً ناب‌مان – چقدر با آرزواندیشی ترکیب است. اسپینوزا هم به این مورد اشاره کرده اما نه به‌صورت رادیکال.

 صورتِ رادیکال‌اش از نگاه‌ام این است که تأکید کنیم اندیشه‌ی هیچ اندیشمندی فارغ از تمایلات، زندگی، تاریخ، جغرافیا و موارد این قبیل نیست، لیکن اسپینوزا صرفاً خیر و شر را آرزواندیشانه می‌داند.

وجه تمایز نیچه و هم‌راستاهای او با آن‌ها که آرزواندیشی را مغالطه می‌دانند، «واقعیت» است. آن‌ها که آرزواندیشی را مغالطه می‌دانند برآن اند که الف، ب است اگر در واقعیت الف، ب باشد، این‌که ما دوست داشته باشیم الف ب باشد، الف ب نمی‌شود! اما آن یکی‌ها به‌سادگی نمی‌پذیرند که چیزی به نام واقعیت به خوردشان داده شود. واقعیت به‌خودیِ خود را نمی‌توان پیدا کرد، بل هماره از نظرگاهی به واقعیت نگریسته می‌شود!

آرزو اندیشی و خشم جامعه

جامعه‌مان را از بسیاری لحاظ‌ها خشمگین می‌بینم. خشم همواره ناشی از تفسیر است. تفسیر یا تأویل شخص A از واقعیت این است و چون او این واقعیت – که تفسیر کرده – را خوش نمی‌دارد، خشمگین می‌شود. فی‌المثل، تفسیر بسیاری از زنان از واقعیت ایران است که در ایران در حق‌شان ظلم می‌شود. چون آن‌ها ظلم در حق‌شان را خوش نمی‌دارند خشمگین اند. از باب مثالی دیگر، بسیاری از انسان‌هایی که در طبقات پایینِ جامعه – از لحاظ اقتصادی – هستند، تفسیرشان این است که در جامعه‌ی اکنون ایران ثروت عادلانه نیست و چون می‌خواهند ثروت عادلانه باشد – و البته هر یک نیز تفسیری از عدالت دارند، تفسیری که مشخص نیست از کجا آورده‌اند-اش – خشمگین می‌شوند. تاریخ بشر در پی همین خشمگین‌شدن‌های تفسیری پیش رفته‌است. تفسیر بخش عمده‌ای از مردمان قرن هجدهم در فرانسه خشمگین‌شان کرد و برخی دیگر نیز اوضاع را برای بهره‌گرفتن خوب دیدند و از موقعیت استفاده کردند و برگی از تاریخ را رقم زدند؛ تاریخی که البته خودشان هم بخشی از آن بودند.

فرضی که برخی انسان‌ها دارند و قیاس آن با تأویلی که از جامعه دارند برآن‌شان می‌دارد که خشمگین شوند و حال این خشم گاهی به انقلاب سیاسی یا اجتماعی منجر می‌شود و گاهی نه! این خلاصه‌ی پاراگراف پیشین‌ام بود، حال می‌خواهم این را اضافه کنم که یکی از آرزواندیشانه‌ترین بحث‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی دیده‌ام «فمینیسم» است.

تین‌ایجرهای بسیاری همچون توده‌های بشر در تاریخ اکنون پیرو کسی شده‌اند که دارد عقده‌های‌اش را واقعیتِ عینی می‌بخشد. من هیچ با فمینیسم در ستیز نیستم سهل است خود نیز افکاری فمینیستی دارم – البته با تأویلی که خود از فمینیسم دارم -، مشکل اصلیِ من به‌دست‌گرفتنِ کنترلِ افرادی‌ست که جز آرزواندیشی کاری دیگر نتوانند. اگر از نظرگاه آن یکی‌ها که گفتم آرزواندیشی را مغالطه می‌نگرند به ماجرا نگاه کنیم، بدیهی است که باید تمامی صحبت‌های آن عقده‌ای را به چیزی نگیریم، اما حتی اگر از نگاه این یکی‌ها که آرزواندیشی را ناگزیر می‌بینند هم به ماجرا نگاه کنیم نمی‌توانیم به این نتیجه برسیم که حال که همه‌چیز آرزواندیشی است، همه می‌توانند هر چیزی که می‌خواهند را حقیقت انگارند و آن را به خوردمان دهند. منِ نسبی‌گرا هماره تا زمانی نسبی‌گرا ام که آن یکی نسبی‌گرا باشد، درصورتی‌که او نسبی‌گرا نباشد، درصورتی‌که او نداند که آرزواندیشی کرده‌است، دیگر نمی‌توانم تحمل‌اش کنم.

این‌گونه بگویم که من زمانی می‌توانم آرزواندیشی دیگری را هضم کنم که او خود بداند آرزواندیشی می‌کند. او اما نمی‌داند که دارد آرزواندیشی می‌کند، چراکه مدام دم از حقیقت می‌زند، بارها از اصطلاحات و افکاری استفاده می‌کند که به فلسفه‌ی مدرن اختصاص دارند و از نگاه همین فلسفه‌ی مدرن است که آرزواندیشی مذموم است. مثلاً می‌گویند «خودت باش»، «خودت را پیدا کن» و موارد این قبیل، انگار که پسِ پشتِ عواطفِ هدایت‌شده‌شان «خود»ی وجود دارد و بر آن‌ها است که پیدای‌اش کنند.

اکنون فرضی به تین‌ایجرهایی که قرار است هدایت شوند داده شده مبنی بر X و سپس تأویلی از جامعه به خوردِ آن تین‌ایجرها داده شده مبنی بر ضدِ X و سپس از همین طریق هدایت آن‌ها به دست گرفته‌شده‌است.

آن X برآمده از آرزواندیشی است، اما چنان‌که اشاره کردم آرزواندیشی هماره پیش‌برنده‌ی تاریخ بوده و البته هماره ابزاری بوده‌است برای عده‌ای خاص تا بتوانند با دامن‌زدن به آن حرکت‌های اجتماعی را رقم زنند و کاری کنند که اوضاع بر میل خودشان باشد!

به این هم اشاره کنم که آرزواندیشی افزون بر آن‌که ابزاری از برای برخی است که عاشق رقم‌زدن جنبش‌های توده‌ای اند، در چند دهه‌ی اخیر ابزاری برای عده‌ای دیگر شده که با شعار «باورهاتو باور کن!» کسب‌وکاری برای خود رقم زده‌اند. از فرض‌های اصلیِ این کلاه‌بردارانِ نوین، همین آرزواندیشی است!

یعنی فمینیسم، انقلاب کارگری، مبارزه علیه نژادپرستی و این‌ها نباید صورت گیرند؟

من هیچ این‌ها را نگفتم، چیزی دیگر گفتم.

این را هم بگویم که انگلس و باکونین بسیار انقلابی‌تر از کسانی بودند که چون در فقر بزرگ شدند سوسیالیست شدند!

این یکی را هم بگویم که آن‌ها که از آرزواندیشیِ توده‌ها استفاده کرده‌اند، گاهی آرزو را برای آن‌ها ساخته‌اند، به‌همان‌شکل‌که سرمایه‌دارها  «امیال» را برای انسان‌ها می‌سازند و محصول به‌شان ارائه می‌کنند.

درباره‌ی نویسنــده
عضو شدن
Notify of
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها